tg-me.com/tarikhe_mohammad/561
Last Update:
🔶 تاریخ محمد
🔹 ترجمهی تاریخ ابنهشام
🔸 48ـ عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول و ابوعامِر راهب
در مدینه دو کس بودند بسیار بزرگ و گرامی ، و مردم شهر و تيرههاي مسیحیان همگي فرمانبر ايشان بودند. چون محمد به مدینه رفت و مردم باسلام گرویدند و ازیشان بازگردیدند ، دانستند که ایشان را بزرگیای نمانَد.
عبدالله ابن أبيّ ابن سَلول از رشک سر به دورویی برآورد و مسلمانی وانمودی و نهانی با یهودیان همدست گردید و بدشمنی آغازید. داستان دورویی او خواهد آمد. دیگری ابوعامر راهب در تیرهی اَوس بسیار گرامی بود چه در روزگار نادانی ترک بت پرستیدن کرده بود و به پارسایی فهلیده بود. چون محمد آمد گفت : ای محمد ، این چه دینست که تو آوردهای؟ گفت : دین راست و حَنَفيّت است ، دین ابراهیم. ابوعامر گفت : من بر دین ابراهیمم ، لیکن تو چیزهای نو (بدعتها) در دین ابراهیم آوردهای. محمد گفت : نه! من بر دین حَنَفيّت پاک و هویدایم. ابوعامِر گفت : «اي محمد ، خدا آن كس را كه دروغ گويد ، سرانجام از خان و مان آواره گرداند و در دوري و تنهايي و بیکسی ميرانَد.» و آن دشمن خدا این سخن را در پرده میگفت و خواستش سان خود محمد بود : يعني چگونگي چنينست و چنان خواهد بود. محمد پاسخ گفت : «آن كس كه دروغ گويد ، خدا با او چنين كناد كه تو گفتي!.»
چون این گذشت ابوعامر ترسید و با سیزده تن از خاندان خود به مکه گریخت. و پیوسته قریش را بدشمنی محمد برانگیختی. (داستان پليدي و نيرنگهاي او در جنگ بَدر و اُحُد بگشادي خواهد آمد.) و چون مکه گشاده گردید به طایف گریخت. و چون طایف گشاده گردید ، به شام گریخت و آنجا ميبود تا غريب و بيكس مرد. (چنانكه محمد او را پاسخ گفته بود.)1
🔸 49ـ داستان سلمان فارسي از زبان خودش
من مردی ایرانی بودم از مردم دیه جَی در اسپهان (اصفهان) و پدرم دهگان آن دیه و داراکمند بود و مرا بسیار دوست داشتی. ما کیش مجوس داشتیم. پدرم روزی مرا از بهر اجاره به کشتگاه خود فرستاد. در راه کلیسایی یافتم ، آواز شوری از آن میآمد ، بآنجا رفتم و دیدم که انجیل میخواندند و نماز میکردند و بدعا میفهلیدند. مرا هوس آن کیش برخاست ، و تا شب با ایشان فهلیدم. چون بخانه رفتم و داستان با پدرم بازگفتم ، پاسخ داد : کیش تو بهترست از کیش ایشان. لیکن من گفتم : کیش مسیحیان بهترست. پدرم چون در من گرایش بسیار دید ، اندیشه کرد که ازو گریزم. پس مرا پابند زد و زندانی گردانید. من پنهان کس به مسیحیان فرستادم تا چون کاروانی به شام میرود ، مرا آگاه گردانند. چه میگفتند که در شام این کیش بیشتر بکار میبرند. روزی مرا آگاه گردانیدند که کاروانی بسوی شام میرود ، پابند از پای خود برگرفتم و پنهان از پدر با کاروان رفتم. چون به شام رسیدم ، پرستش راهبی میکردم و مسیحیگری میآموختم تا درگذشت. سپس نزد چند کشیش دیگر بودم تا همگی درگذشتند.
چندگاهي به خريد و فروخت فهلیدم تا کاروانی از حجاز سر رسید و گوسفندی چند داشتم ، به کاروان دادم تا مرا به حجاز برند. چون بزمین عرب رسیدند ، نیرنگ کردند و مرا به بندگی به جهودی فروختند ، و چندگاهی با او بودم. پس از آن ، از بنیقُریظه جهودی آمد و مرا خرید و به مدینه برد.
من در بند بندگی گرفتار بودم که محمد به قُبای مدینه رسید. چون شب درآمد ، بدیدارش شتافتم. پس از آن چند بار ديگر نيز بديدارش رفتم و سپس باسلام گرويدم. محمد مرا دلخوشیها داد و من داستان خود از آغاز تا انجام با او بازگفتم و مرا نوازشها نمود.
همچنان در بند بندگی بودم و پرستش محمد نمیتوانستم کرد و دو جنگ بدر و اُحُد از دستم رفت و افسوس میخوردم تا روزي نزد محمد بودم و او پی به اندرونم برد. و گفت خود را بازخرید کن. خواجهی من از اندازه میگذشت و بیشتر تلب میکرد تا سرانجام به چهل وقیّهی2 زر و سیصد درخت خرما که از بهر او بنشانم و بپرورانم با من پیمان کرد. چون به نزد محمد رفتم و چگونگی بازگفتم ، به یاران فرمود مرا یاوری دهند. یاران سیصد نهال خرما بمن دادند. و چون چالهها را کندم محمد همه را بدست خود نشاند. چون یک سال پرورش درختها کرده بودم ، از این یکی آسودم. و تنها زر ماند که روزی محمد مرا خواند و پارهای زر ناکوفته که برای او آورده بودند بمن داد. و از این یکی نیز آسودم و آزاد گردیدم. سپس آهنگ پرستش محمد کردم و او را در جنگ کَندَک (خندق) یافتم و پس از آن در همهی جنگهایی که محمد بود من نیز بودم و هیچ یک از دستم نرفت.
1ـ این تواند بود که سرگذشت کسی به مانند سخنی که خود یا دیگران دربارهاش گفتهاند انجامد.
2ـ هر وُقيّه هفت و نيم مثقال است.
BY تاریخ محمد
Warning: Undefined variable $i in /var/www/tg-me/post.php on line 283
Share with your friend now:
tg-me.com/tarikhe_mohammad/561