tg-me.com/mohamadrezahadadpour/29701
Last Update:
گاهی وقتها دست آدم کار میکند اما حواسش نیست و نمیداند در حال خودش است. تا به خودش آمد، همه وسایلش را جمع کرده بود. هرچند از آن همه وسایل و کتابی که با خودش از جهرم آورده بود، خبری نبود و بضاعتش کمتر شده بود. اما هر چه داشت جمع کرد و لباسش را پوشید و راه افتاد تا برای همیشه مازندران را ترک کند.
وقتی میخواست از جلوی حسینیه رد بشود، شورِ آخر مراسم بود و بچهها عاشقانه سینه میزدند. اما محمد پا در کفشش انداخت و راه افتاد.
جهرم/شب هشتم محرمالحرام/سال 1384
24 ساعت بعد...
در جهرم...
شب هشتم محرم...
شب علی اکبر امام حسین...
از وقتی دسته از امامزاده حنظلیه حرکت کرد و سیل جمعیت وارد خیابان اصلی شد و شکل و نظم بهتری گرفتند، تا قبل از این که به چهارراه بهارستان برسند، اوستا رسول با همان یک چشم سالمش که خیلی هم خوب نمیدید، مدام پشت سرش را نگاه میکرد و مراقب بود که سیم برق از زمین بلند نشود. چهل پنجاه متر که رفتند، اوستا احساس کرد که موتوربرق حرکت نمیکند و از پشت سر گیرکرده و گاریِ بلندگوها ایستادند و حرکت نمیکنند.
در اینطور مواقع، فوراً اوستا باید به داد سیم میرسید. به آن یکی رسول گفت: «من میرم سیم بلند کنم. چند قدم بیا عقب تا سیم بیفته رو زمین.» این را گفت و پیرمرد، لنگانلنگان بهطرف عقب رفت. تا به نقطهای رسید که باید سیم را بردارد. دست چپش که از دوران جوانی شکسته بود و چون دیر به دادش رسیده بودند، همانطور جوشخورده بود و بالاتر از یک حد مشخص نمیآمد، به زانویش گرفت و اندکی بهسختی دولا شد و میخواست سیم را بردارد که دید یک نفر دیگر هم دولا شده تا سیم را بردارد.
همانطور که دولا بود، دید دست آن نفر دیگر، زودتر به سیم رسید و همانطور که او هم دولا شده، آن را به دست اوستا داد. اوستا نگاهی به او کرد و میخواست بگوید «اجرت به امام حسین» که تا او را دید، برای یکلحظه باورش نشد. با هم چشم تو چشم شدند. او محمد بود. پسرش.
سپس محمد سیم برق را از پدرش گرفت و همین طور که چشمانش پر از اشک بود و سیم برقِ موتورخانه هیئت عزاداری را روی شانهاش حمل میکرد، با خودش زمزمه میکرد؛
[ گفتند کارِتان؟ همه گفتیم نوکریم
چون بار عشق را به سرِ شانه میبریم
ما را اگرچه بازی دنیا خراب کرد
اما به لطف بازی ارباب بهتریم... ] 😭
ساعت از یک و دو بامداد گذشته بود، بهطرف خانه رفت. اما وقتی به در خانه رسید، و میخواست کلید بیندازد و وارد شود، یک سؤال مانند خوره به جانش افتاد و دوباره همان جا بساط اشک و ماتمش را به راه انداخت.
آن سؤال این بود: «اگه دوباره بابا هیچی نگه و نگام نکنه و مَحَلّم نذاره، چه خاکی تو سرم بریزم؟» این را که از خودش پرسید، دوباره داغون شد؛ اما ازآنجاکه دیگر نا در پا و تن و جانش نمانده بود، همان پشت در، وسط سرما نشست و فکر کرد...
البته با گریه و صورت خیس و چشمان قرمز...
که ناگهان دید در باز شد...
و پدرش در قاب در نمایان گشت...
قدمی به طرف محمد آمد و دستش را به طرف او گرفت...
و محمد خوشحال، دست در دست پدر گذاشت و «یاعلی» گفت و از جا بلند شد.
پایان
🌷و العاقبه للمتقین🌷
@Mohamadrezahadadpour
BY دلنوشته های یک طلبه
Warning: Undefined variable $i in /var/www/tg-me/post.php on line 283
Share with your friend now:
tg-me.com/mohamadrezahadadpour/29701