tg-me.com/ghesehforush/2436
Last Update:
گفت:«تو صومِعهی مَنی! پَناهی. تنهاٰ آدمی که به آن سَجده میکنم.» بَعد گلدانهاٰی ایوان را نایلون پیچید. پرسیدم:«حتی اگر دستم تنگ باشد؟!» چرخی زَد و با برگِ زردی که چیده بود، خزید بینِ دستهام. گفت:«تنگ؟! بَرای تنِ من که جا دارد!» تلخ، شرمنده و دستپاچه خندیدم. پرسیدم:«حتی با خانهای کلنگی و اجارهای!؟» گفت:«درزِ پنجرهها را گرفتیم! خبری از سوز نیست. لولههاٰی پوسیده هم خوب دوام آورده. سگ جانند.» زمزمه کردم:«مثلِ ما، مثلِ همهی ماٰ...» نشنید، نخواٰست بشنود، اقلاً برایِ یک شب تا مجبور نباشد با آن چشمهایِ گرد و درشت بنشیند و برای ایراٰن گریه کند. دُنبالش از ایوان به آشپزخانه رفتم. دستِ شکنندهی رنگ پریدهاش دنبالِ هِل کشیده شد داخلِ کابینت. گفتم:«روزِ اوّلی که خانه را دیدی، از کُهنگی و رنگِ کابینتها، لبت جمع شد، چانهات لرزید. خندیدی اما نگاٰهت ابر داشت.» هِل را کوبید و با زنجبیل ریخت در خورشتِ کم گوشتی که میغُلید. باز نشنید، نخواست بشنود.
گفتم:«حقِ تو فرو رفتن در صندلیِ خشکِ پرایدِ اقساطی با بخاریِ خراب نبود. اینکه لباسِ عروسیات حتی عاریهای باشد، با ولیمهای مختصر در خانهی هفتاد متریِ پدرم! قول داده بودم غمگین نمیمانی. ماندی. گیر کردی لای درجا زدنهای من. ببخش..» نشنید، اما چانهاش لرزید، مثل شب عروسی که جای جواهر، دور گردنش نقره انداختم و گفتم عوضش کار میکنم و خرد خرد برایت طلا میگیرم. نگرفتم! نشد. نتوانستم. چند سال ساکت ماند. مثل حالاٰ که خیار را در ماست چکیده رنده میکرد و با تکانِ دست، گردنبندِ کدِرِ نقره دورِ گردن عریان و درخشانش، تاب میخورد. احمقانه ترسیدم صومعهاش نمانم. به دیگری سَجده کند که هماٰن لحظه چَشمهای درشت و گریهدارش را بالا گرفت و گفت: «غمگینم اما کنارِ تو! نباشی خدا ندارم. کافر میشوم. سزاوارِ سنگسار و مرگ! پس نگران نباش..» بعد قاشقی ماست بالا آورد و پرسید:«ببین خوب شد!؟» دهن باز کردم و خنکیِ ماست را با شوریِ بغض قورت دادم. همچنان دلم میخواست از آلونکی که بوی نا و باران میداد، با اسبابِ ناچیز و ایوانِ همیشه شلوغ و تَنگ و تُرشش نجاتش دهم، اما دیگر نگران نبودم…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
BY میمساٰداتهاشمی | قِصّهفروشْ
Share with your friend now:
tg-me.com/ghesehforush/2436