tg-me.com/Psychiatryexpriences/18090
Last Update:
📨 داستان کوتاه
#دکتر_حمید_یوسفی. روانپزشک
سرنوشت تو
ترسیدهای؟ از که؟
از جهان؟ من جهانات
از گرسنگی؟ من گندمات
از بیابان؟ من بارانات
از زمان؟ من کودکیات
از سرنوشت؟
من هم از سرنوشت میترسم
باید وقتی از در میآمد تو، سرش را خم میکرد. بله خم میکرد اما با خشم. با ناراحتی و دلخوری. نه این که آدم مغروری باشد ( درستتر، بود... نه، نبود. آدم مغروری نبود). سربلندی را دوست داشت و کیست که دوست نداشته باشد؟
زرنگ بود، و کاری. وقتی که ما در اورژانسبیمارستان سینا، از دیدن مریض ترومایی غش میکردیم، او وردست دکتر زرگر داشت جراحی می کرد، تازه زمان اینترنی...
خوب! میخواهم بگویم همه چیز دست ما نیست رفیق. آن آخوندی که در مجلس برادر کوچکتر تو میگفت العبد یدبر والله یقدر...و آن داستان که از زبان یکی در جمع دوستانه تعریف کرد...داستان؟ نه... گزین گویهای بود که دیگر همه آن را از بر بودیم:
رفقا، زندگانی آیندۀ ما دستخوش تصادف و اتفاق است. دور روزگار بر سر ما چرخها خواهد زد و تغییرات بیشمار خواهد نمود؛ چه بسا که تقدیر ما چیز دیگر باشد. ِ امروز کار بسزا این است که با یکدیگر عهد کنیم هر چه در آینده برای ما پیش آید، جانب دوستی را نگاه داشته، از کمک به یکدیگر فروگذاری ننماییم.
من البته دوست نزدیکاش نبودم... کم و بیش میدیدماش. با یکی از سال پایینیها، چو افتد و دانی، در محوطهای که بچههای دانشگاه تهران حریم مهرورزی میگفتند رابطه را شروع کرد و خوب، بعدش زندگی و بچهای که خیلی زود سر و کله اش پیدا شد. میتوانست از آن جراحهای پنجه طلا بشود که نشد. متاهل شده بود و باید کار می کرد. پس با زن و بچه رفتند طرح حوالی زاهدان و برگشتند همین تجریش خراب شده، مطب زدند. خانم دکتر بیشتر زنان میدید و رفیق ما همه چی. بیشتر البته، کار ترک اعتیاد میکرد که درآمد خوبی داشت، اما یک بار به خودم گفت که چاه مستراح هم باز میکنیم و میخندید، تلخ خندهای...
خسته شدی؟ قضیه عبد و تقدیر و این چیزا را یادت ماند؟
پسرش بزرگ شده بود، و میخواست هر طور شده برود آن ور آب. زن و شوهر طلاق صوری گرفتند و پسر معافیت کفالت گرفت و پرواز. خانم دکتر گویا فیلش یاد هندوستان کرده بود، دیگر به زندگی برنگشت. رفت سراغ عشق و حال خودش با یک دکتر جوان و خوش تیپ. با خانه و ماشین و همهی زندگی که به اسمش بود. دکتر همه چیزش را به او داده بود و خودش فقط مثل خر کار میکرد. کار کار کار...
خوب آخر سر جایی نداشت برود. در همان مطب تجریش ماند و مریض دید و افتاد تو خط دادسرا چرا که یا باید جواب شکایتهای خانم دکتر را میداد یا دنبال مریضهایی میافتاد که خانم دکتر و رفیقاش تیر کرده بودند و دائم از دکتر داستان ما شکایت قصور میکردند. یادم نمیرود یک بار زنگ زد، گفت زود بلند شو بیا. با فیش حقوقیات. پاس گرفتم و دویدم. نفهمیدم چطور رسیدم به زیر زمین دادسرا که آن آدم قد بلند را با دستبند بسته بودند به شوفاژ. گریهام گرفته بود، یعنی این بود تقدیر؟
آخرین بار تابستان پارسال رفتم دم مطب. پلمب شده بود. زنگ زدم. جواب نمیداد. چند ماه مرتب زنگ زدم. زنگ می خورد بدون هیچ پاسخی. در تلگرام و واتساپ پیام دادم: هیچ خبری نبود.
بعد عید، در درمانگاه نشسته بودم که یکی از مریضهای قدیمی آمد. دکتر را میشناخت.
از آقای دکتر خبر دارید؟
- مگر نشنیدهاید خبرش را که فوت شده.
کجا؟
- مطب خودش. می گویند داخل وان سکته کرده... الله اعلم.
این کلام را که گفت یاد آن کلام افتادم که
العبد ... بله آقای دکتر!
پینوشت:
شعر ابتدای داستان. محمد ماغوط. ترجمهی نجمه حسینیان
#تجربههای_روانپزشکانه
BY تجربههای روانپزشکانه
Warning: Undefined variable $i in /var/www/tg-me/post.php on line 283
Share with your friend now:
tg-me.com/Psychiatryexpriences/18090