tg-me.com/MOON_NOVELL/8604
Last Update:
فصل سیزدهم
فیونا سعی کرد یه تیکه کیک زردآلو بخوره اما تو دهنش هیچ مزهای ندشت. همهچیز واسهش بیمزه شده بود. برش گردوند و توی صندلیش عقب نشست.
«خوبی؟ چای میخوای؟» ادلین براش یه فنجون چای ریخت، اما فیونا نیازی نمیدید که حتما از چایی بخوره تا بفهمه قرار نیست بهش مزه بده و حالشو خوب کنه.
«برادرم کاری کرده؟ باز یه حرف احمقانه زده؟»
«نه.» باس اتفاقا خیلی هم صادقانه عمل کرده بود. این فیونا بود که حماقت کرده و به خودش اجازه داده بود که درگیر خیالات بشه. با این وجود هم، وقتی باس قدم داخل بالکن گذاشت، قلبش از جا جهید.
ادلین دستشو سمت قوری دراز کرد. «پیشمون میشینی؟»
«امروز نه.» نگاهشو از اونا گذروند، باغ پشت سرشون رو تماشا کرد. «فیونا؟ میتونیم خصوصی با هم صحبت کنیم؟»
«خصوصی؟» مات و مبهوت پلک زد. انگار یهویی رنگ به کل دنیا برگشت، جوری که نمیشد این همه درخشش رو نگاه کرد. متوجه رفتارهای اشتباهش شده بود؟ شاید خیلی بد و ناجوانمردانه قضاوتش کرده بود. اون فقط درگیر موقعیت نابسمان و بغرنجش شده بود، اینکه باید بین اون (خود فیونا) و مشاورهاش یکی رو انتخاب کنه. احتمالا اون لحظه وحشت کرده بوده، یادش رفته بود که-
«فیونا؟»
«البته.» بلند شد و دنبالش رفت، قلبش بدجور میکوبید. باس شخصا پیشش اومده بود، اون هم مضطرب و مشتنج. قرار نبود دوباره فیونا رو پس بزنه. معلوم بود چیزی که خودش فهمیده رو اون هم دیده، بارقه آیندهای که در اون، این دو با هم بودن و هیچجوره نمیشد ازش گذشت.
معلوم بود که به همین زودیها ازش خواستگاری نمیکنه. همچین چیزی بعید بود. اما یه اظهار عشق، یه خبر عمومی، اینجوری منطقی جلوه میکرد. باس فقط به زمان نیاز داشت، همهش همین و بس، زمان نیاز داشت تا بشینه با مشاورهاش سنگهاش رو وا بکنه. زمان نیاز داشت تا هر رسوایی و سوءنظری رو از بین ببره.
BY اتفاق شیرین همین حوالی-شیخ بشار
Warning: Undefined variable $i in /var/www/tg-me/post.php on line 283
Share with your friend now:
tg-me.com/MOON_NOVELL/8604