Telegram Group Search
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سپاسگزار دست‌های سحرخیزم باش
به‌خاطر تمام صبح‌هایی که در شلوغ‌ترین ایستگاه مترو
گریه‌هایم را
از غریبه‌های ساعتِ هفت صبح پنهان کرده‌اند

سپاسگزار باران‌های بی‌هنگام باش
به‌خاطر تمام روزهایی که زیرِ قولم زده‌ام
که: «در خیابان گریه نمی‌کنم دیگر»

سپاسگزار چشم‌هایم باش
به‌خاطر تمام شب‌هایی که واژه‌ها کفافِ دلتنگی‌ام را نداده‌اند
و ساعت‌ها در سکوت گریه کرده‌ام



شنیده‌ام هرکه شباهت به دریا داشته باشد
هیچ‌کس گریه‎هایش را جدّی نمی‌گیرد
تو امّا گریه‌های مرا جدّی بگیر

پنهان به تو می‌گویم:
من هیچ شباهتی به هیچ دریایی ندارم،
گریه‌های مرا جدّی بگیر
و قدرِ تخته‌پاره‌های به‌ساحل‌رسیدۀ شعرهایم را بدان

این کلمات را
به‌زور از میان سیل گریه بیرون کشیده‌ام
این کلمات از آب گذشته‌اند
این کلمات
پرنده‌های خیسِ کزکرده کُنج پنجره‌اند
در دقایقِ آرامِ پس از طوفان.


#لیلا_کردبچه

@leila_kordbacheh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و دستانِ تو بِداهه‌ای گرم و به‌هنگام بود
که در ذهنِ گنجشک‌های زمستان‌دیده نمی‌گنجید

آمدی با سخاوتِ دستانت‌
و از کنارِ ناخن‌هایم، برگ‌های تازه جوانه زد
بر چندشاخگیِ موهایم
گنجشک‌های جوان لانه ساختند
و آوازهای تازه آموختم

به آینه گفتم «فرصت کم است
وقتی برای شمردنِ بهارهای رفته نمانده‌،
دستی به موهایم بکش
هرطور شده باید این فصل
                                        زیبا بمانم»


#لیلا_کردبچه

@leila_kordbacheh
چگونه بخندم؟
با اجزای صورتی که به‌صورتی عجیب
به اندوهی مستمر خو گرفته‌اند
و به رفتار در شرایط تازه عادت ندارند

چگونه بخندم؟
چگونه اعتماد کنم به خطوطی تازه که بر چهره‌ا‌م می‌نشینند؟
آیا
دوباره به جای قبلی‌شان بازمی‌گردند؟
و بمانند اگر،
عضلات صورتم با این سوءتفاهم ابدی چه می‌کنند؟

من
خطوط جان‌سختی را می‌شناسم
که هربار به تعزیت آمده بودند چیزی بگویند
امّا گوشۀ دنجی از صورتم نشستند
و دیگر از جایشان تکان نخوردند

من به این خطوط کهنه عادت دارم
من به این‌ها خو گرفته‎ام
این‌ها
این‌ها
این‌ها
بر صورت من
حق آب و گل دارند.


#لیلا_کردبچه
مجموعه‌شعری عاشقانه به اسم «درنا در بزرگراه» چند سالی است که خیلی آهسته و آرام، درحال نهایی شدن است.

ویرایش نهایی آن را شروع کرده‌ام و امیدوارم تا پایان ۱۴۰۳ نهایی شود
چشم‌های تو
میشیِ مایل به معبدی متروک
از آن‌ها که در مسیرِ نگاهشان
چندبار دینِ آدم عوض می‌شود

دست‌هایت ضمیرهای مستتر نوازش
از آن‌ها که جلوی آدم را می‌گیرند
و دیگر نمی‌شود به روزهای قبل برگشت

و قلبت...
کسی چه می‌داند خدا هنگام خلقتِ بعضی‌ چیزها
به چه فکر می‌کرده!؟


از آن آهنگ‌ها بودی
که هرکسی لااقل یک‌بار در عمرش با آن‌ها گریسته‌است
و آدم را ناچار می‌کنند به هرکسی حسادت کند

حسادت می‌کنم
چون من سزاوارترینِ زنانم
برای آن‌که اندوه را به ساعتِ چهارِ نیمه‌شب
انتظار را به سال‌های ماندۀ عمر
و زخم را به قلبم ضمیمه کنم.


#لیلا_کردبچه
#درنا_در_بزرگراه

@leila_kordbacheh
درختی دیوانه‌ام
که برای اجاق زمستانت اگر هیزم بخواهی،
ریشه‌هایم را بیرون می‌آورم از خاک
و به‌سمت آتش قدم برمی‌دارم

چیزی از من بپرس
کاری از من بخواه
که تنها من جوابش را بدانم
که تنها من از عهده‌اش برآیم

بخواه تا بمیرم
بخواه تا زنده بمانم
بخواه تا کاری کنم برایت
مثل دم کردن چای در شبی برفی،
مثل انداختنِ چند تکه یخ در لیوانِ تابستان،
مثل روشن کردنِ سیگارت در اتاقی تاریک،
مثل هر کار دیگری
که دوست داری تنها یک ‌نفر برایت انجام دهد

بپرس از من
که چگونه پاهایم را جاگذاشته‌ام
و با قلبم به‌سراغت آمده‌ام
چون درختی که با برگ‌هایش
خود را به پاییز می‌رساند

بخواه از من
که برایت توضیح دهم
با من چه کرده‌ اندوهت
که بعد از این
هرجا درختی دربرابر زرد شدن مقاومت کند
خودم
یک‌تنه آبروی پاییز را می‌خرم.


#لیلا_کردبچه


@leila_kordbacheh
مرگ گفت
اجازه می‌دهد تو را برای آخرین‌بار ببوسم،
و اجازه داد
خودم حدس بزنم آخرین‌بار کدام است


کاش می‌شد لحظهٔ بوسیدگی را قاب می‌گرفتم
با خودم می‌بردم و
به دیوارهٔ قبرم می‌آویختم

کاش می‌شد بمیرم
پیش از آن‌که زمان فرصت کند
دست در جیبِ زندگی‌ام ببَرد
و تکه‌های این‌گونه دیوانه‌وار خواستنت را
به‌مرور بردارد از قلبم


من از مرگ نمی‌ترسم
من از مرگ
در جهانی که تو در طالعم نبودی، نمی‌ترسم
اما دلم می‌گیرد اگر بعدها
استخوان‌هایم را دوست بداری
و بگویی: «حیف!
آن زن
برای بر دوش کشیدنِ بارِ عشق
چه شانه‌های نحیفی داشت!»


#لیلا_کردبچه
چگونه بگویم دوستت دارم؟
با دهانی‌که در آخرین بوسه پوسیده است

گوش‌هایت را برداشته‌ای از شهر برده‌ای
چشم‌هایت را
دست‌هایت را برداشته‌‌ای از شهر برده‌ای

صدایم از کار افتاده است
نگاهم
و نوازشِ دست‌هایم از کار افتاده است

تو
دلِ اندوهگینِ شبی کاذب بودی
مثلاً
     مهتاب را می‌جُستی

من
خنیاگرِ غمگینی‌که آوازهایم را
واقعاً از دست داده بودم.


#ليلا_كردبچه
Forwarded from لیلا کردبچه
درختی دیوانه‌ام
که برای اجاق زمستانت اگر هیزم بخواهی،
ریشه‌هایم را بیرون می‌آورم از خاک
و به‌سمت آتش قدم برمی‌دارم

چیزی از من بپرس
کاری از من بخواه
که تنها من جوابش را بدانم
که تنها من از عهده‌اش برآیم

بخواه تا بمیرم
بخواه تا زنده بمانم
بخواه تا کاری کنم برایت
مثل دم کردن چای در شبی برفی،
مثل انداختنِ چند تکه یخ در لیوانِ تابستان،
مثل روشن کردنِ سیگارت در اتاقی تاریک،
مثل هر کار دیگری
که دوست داری تنها یک ‌نفر برایت انجام دهد

بپرس از من
که چگونه پاهایم را جاگذاشته‌ام
و با قلبم به‌سراغت آمده‌ام
چون درختی که با برگ‌هایش
خود را به پاییز می‌رساند

بخواه از من
که برایت توضیح دهم
با من چه کرده‌ اندوهت
که بعد از این
هرجا درختی دربرابر زرد شدن مقاومت کند
خودم
یک‌تنه آبروی پاییز را می‌خرم.


#لیلا_کردبچه


@leila_kordbacheh
کاری نمی‌کنم
تنها روزی ‌هزار بار
کنار پنجره می‌روم
و هربار
تنها ارتفاع ساختمان را محاسبه می‌کنم
نمی‌خواهم نگرانت کنم، امّا
هنوز زنده‌ام
و این‌روزها
هربار حواسم را پرت کرده‌ام در خیابان،
بوق اولین ماشین، عقب‌عقبم رانده‌است

نمی‌خواهم نگرانت کنم، امّا
این‌شب‌ها
هربار ناامیدی مرا به پشت‌بام خانه رسانده‌ا‌ست،
احتیاط
             پله
                   پله
                         پله
                               پایینم کشانده‌است
با اینکه می‌دانسته در من
دیگر
چیز زیادی برای شکستن نمانده‌ا‌ست


این‌شب‌ها روی پیشانی‌ام
جای روییدن شاخ می‌خارد و
پوستم این‌روزها زبر و خشن شده‌است
و تو از شکوه کرگدن‌شدن چه می‌دانی؟


(و بر این سیّارۀ خاکی موجوداتی هستند
که سرانجام فهمیده‌اند
بی‌عشق می‌شود زنده ماند؛
موجودات عجیبی
که بی‌آنکه کسی، جایی، نگرانشان باشد


با احتیاط از خیابان عبور می‌کنند
و صبح‌ها در پارک می‌دوند

موجودات باشکوهی
که اگر خوب به سخت‌جانیِ چشم‌هایشان خیره شوی،
می‌فهمی
هنوز نسل دایناسورها منقرض نشده‌است)


نمی‌خواهم نگرانت کنم
نمی‌خواهم نگرانت کنم، امّا... امّا...
نداشتنت را بلد شده‌ام
و مثل کودکی‌که سرانجام فهمیده‌ا‌ست
تمام آنان‌چه در تاریکی‌ست
همان‌هاست که در روشنایی‌ست،
به خیانت دست‌های تو فکر می‌کنم
که تمام این سال‌ها
چراغ‌ها را
خاموش نگه داشته‌بودند.


#لیلا_کردبچه

@leila_kordbacheh
چند سال دیگر می‌توانم
چشم‌هایم را صرف تماشای طاقت‌فرسای هیچ کنم؟
چند سال دیگر می‌توانم
با جای خالی‌ات
مثل حسی مقدس و موهوم زندگی کنم؟
چند سال دیگر می‌توانم دوستت بدارم؟

آیا زمان آن نرسیده‌است
که انگشت‌ها از شمردن اظهارِ عجز کنند؟
و زنی برای ادامهٔ دوست داشتنت
دنبال دلیل عاقلانه‌ای بگردد؟

آیا زمان آن نرسیده‌است
که آن زن به دوردست‌ها خیره شود؟
به باشکوه‌ترین روزهای زندگی‌اش فکر کند
و بگوید: «اشتباه کرده‌ام»؟

- لحظهٔ شکست عشق دربرابر عقل
لحظهٔ غم‌انگیزِ شکستِ دردناکِ عشق
دربرابر عقل -


من
می‌گریزم از آن لحظه
من سال‌هاست می‌گریزم از آن لحظه
با درآوردنِ عقربه‌های ساعتم
با درآوردنِ لجِ موهای سفیدم
در خانه‌ای بدون آینه
با درآوردن ادای دختربچه‌ای هفت‌ساله
که سال‌هاست ساکن یک الاکلنگِ فرسوده است،
و سال‌هاست
یک جای خالیِ سنگین را آن بالا نگه داشته‌است،
و سال‌هاست
عضلات فرسودهٔ قلبش را
صرفِ خواستنِ طاقت‌فرسای هیچ کرده‌است


#لیلا_کردبچه
کتاب «میان جیوه و اندوه»

@leila_kordbacheh
@Booef
@Booef
@Booef


شعر بخوانیم
کانال اشعار شاعر گرانقدر، آقای احمد نجاتی:


@nejati_ahmad
از میان تمام واژه‌های دنیا
تنها نام تو را دوست دارم؛
واژه‌ای که مرا به گریه می‌اندازد
واژه‌ای که مرا به خنده می‌اندازد
واژه‌ای که طرز ادای حروفش را دوست دارم
با چشم‌های خودت ببینی
تا خاطره‌ای بردارم از حیرت آشکارت

من
خاطرات زیادی از تو ندارم امّا
زیاد به تو فکر می‌کنم
و از هر خیابانی که می‌گذرم،
قبلاً درحالِ فکر کردن به تو از آن گذشته‌ام

درحال فکر کردن به تو راه می‌روم، آواز می‌خوانم
درحال فکر کردن به تو می‌خوابم، بیدار می‌شوم
درحال فکر کردن به تو زندگی می‌کنم
درحال فکر کردن به تو
یک آن یادم می‌افتد که دیگر
چیز زیادی برای تجربه ‌کردن نمانده ‌است

چیزی
برای تجربه ‌کردن نمانده است،
آنقدر با تو زیسته‌ام بی‌تو
که فکر می‌کنم دیگر
می‌توانم بمیرم.


#لیلا_کردبچه
تولدمان است
می‌رسم
یکی از همین روزها می‌رسم
دیگر به ساعتم نگاه نمی‌کنم
و تو از لبخند مشکوکم می‌فهمی
که دیگر
دیرم نمی‌شود

یکی از همین روزها می‌رسم
با ساق‌های خسته‌ و خرسندم
که چهل و چند سال در راه بوده‌اند
برای رساندنم به این لحظه

می‌رسم
پیرمرد دوره‌گردی در شعر تو فریاد می‌زد: «آااااااای...»
و از دهانش سیب‌های سرخ پخش می‌شود در هوا

دست بلند می‌کنی
سرخ را از هوا می‌چینی
و نشانم می‌دهی سیب‌ را اگر تو در شعرت ننویسی
به پوچی می‌رسد.
بی‌صدا می‌نویسم
بی‌صدا راه می‌روم
بی‌صدا کار می‌کنم
بی‌صدا حرف می‌زنم


بازیگر فیلم صامتی هستم
تمام می‌شود
و تمام می‌شوم...


#لیلا_کردبچه
با دویست‌وچند تکه استخوانم دوستت دارم
(و چندسال باید بگذرد؟
تا استخوان‌های آدم، همه‌چیز را فراموش کنند)

با من بگو
بگو قلب‌ها فراموشکارترند،
یا استخوان‌ها؟

با من بگو
بگو مثل خواب
که گاهی‌ از دست‌هایم شروع می‌شود، گاهی از پاهایم،
پوسیدن از قلبم آغاز می‌شود،
یا استخوان‌هایم؟



#لیلا_کردبچه

@Booef
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خوابش را هم نمی‌دیدم امّا
آغوشم، این سرزمینِ در خود مچاله را
خیالِ دست‌های تو باز کرد از هم
با همان شدّتی که آفتابِ مرداد
قیر و سنگ‌ریزه را تفکیک می‌کند از هم
در جاده‌های کویری

و بارها
با شدّتی به خواب من آمدی
که زمستانِ دندان‌هایت مُجابم ‌کردند
در ظهرِ تموز، یقه‌اسکی بپوشم
چون مزرعه‌ای که در کرت‌های پنهانش
شاهدانه کاشته باشند؛
همانقدر سرخوش و رسوا
همانقدر راضی و پنهانکار...



#لیلا_کردبچه
2024/08/03 04:00:05
Back to Top
HTML Embed Code: