Telegram Group Search
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره التوبة آیه 105 :

وَ سَتُرَدُّونَ إِلَىٰ عَٰلِمِ ٱلۡغَيۡبِ وَٱلشَّهَٰدَةِ فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمۡ تَعۡمَلُونَ

ترجمه:

و بزودى شما به‌سوى داناى غيب و شهود بازگردانده مى‌شويد و سرانجام خداوند از آنچه مى‌كرديد آگاهتان مى‌سازد.


#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
اگر همه جا تاریک بود،

دوباره بنگر

شاید نور،

خودِ تو باشی...

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک

#زندگی_نامه قسمت ۵

وقتی از «اسماعیل‌آباد» و کوچه‌ خاله‌ام به هشت‌متری لوله، نزدیک خیابان شاه (امام‌خمینی فعلی) رخت بُردیم، اسفندماه سال 1345بود. هرچه داشتیم، خودمان با دست و پیاده به خانه‌ تازه بُردیم. بعدازظهر یک روز جمعه تا غروب، مادر و خواهرانم و من هرچه می‌توانستیم برمی‌داشتیم و به خانه‌ای که اکنون مال خودمان بود می‌بُردیم. این‌کار، بارها تکرار شد. یادم هست سردم بود. خاله‌ام کُت پسرش غلامعباس را به من پوشاند تا سردم نشود و جیب‌هایش را از تنقلّات پُر کرد.

در تابستان همین‌سال، پدرم با دو نفر دیگر، اتاقی با سقفِ گنبدی ساخت که درش به کوچه باز می‌شد. گاهی برای آن‌ها نان و ماست و ارده و شیره می‌خریدم. وقتی تنها اتاق خانه آماده شد، نخستین چیزی را که بُردیم، یک چراغِ گِردسوز بود و من آن را پیشاپیش بُردم.

اطرافِ خانه‌ ما از هر سو خالی بود. کمی دورتر، گندم‌زارها و جالیزها دیده می‌شد. هرگاه نسیمی به گندم‌زارها می‌وزید، انگار دریایی سبز به موج می‌افتاد. بعدها چه روزهای بسیار که در لابلای  خوشه‌های گندم می‌خزیدم و در عطر طبیعی آن‌ها شناور می‌شدم. جیرجیرک‌های سبز و کفشدوزک‌های زیبا تنها دوستان من بودند. رها و راحت، دراز می‌کشیدم و می‌گذاشتم از سر و کولم بالا بروند. زندگی راستینِ من، با طبیعت می‌گذشت. پابرهنه در جالیز و گندم‌زار قدم بر می‌داشتم و حواسم بود که شاخه یا خوشه‌ای از گندم را لگد نکنم. از لای گندم‌زار به آسمان نگاه می‌کردم و ابرهای تکه و پاره را می‌شمردم و برایشان شکل درست می‌کردم. آسمان، آبیِ دلخواهی داشت.

خانه‌ ما البته برق و آبِ لوله کشی نداشت. درحیاط، حوضی ساخته‌ بودیم که تلمبه‌ای به آن وصل بود. تلمبه، آب را از آب‌انبارِ زیر زمین، بالا می‌کشید. پدرم درآبِ آب‌انبار، آهک می‌ریخت تا رنگِ آن روشن و زلال و طعمش قابل تحمّل شود.
یادم هست یک‌بار برادر بزرگم «آقانقی» درِ آب‌انبار را برداشت و برای ترساندن من و خواهرم «خدیجه» خود را درآن انداخت و زیرِ آب رفت و از چشم ما ناپدید شد. چه شیون و ناله‌ و فریادی راه انداختیم! یک‌دقیقه بعد، که برای ما همچون سالی طولانی بود، پیدا شد و از پله‌های فلزی آب‌انبار بالا آمد و قهقهه سر داد. هنوز هراس آن صحنه در ذهنم زنده‌است.

پُرکردنِ آب‌انبار هم برای خود حکایتی داشت. هر دوهفته یک‌بار، نیمه‌شب، با صدای «میرآب» از خواب بیدار می‌شدیم. درآن شب‌ها کوچه شلوغ می‌شد. هرکس، درِ ورودی لوله‌ی سیمانی آب‌انبارش را باز می‌کرد تا آبِ جوی، یکی دو ساعت وارد آب‌انبار شود و آن را پُر کند. تا زمانی که آب به انبار کسی می‌رفت، تخته‌ای مربع شکل را که به آن«پَتِه» می‌گفتند، جلوی لوله می‌گذاشتند تا آب به سوی خانه‌ دیگری نرود. بعضی که چشمِ «میراب» را دور می‌دیدند، پته را برمی‌داشتند و در برابر خانه‌ی خودشان می‌گذاشتند که آب کم کم وارد آب‌انبار آن‌ها نیز بشود. گاهی خودشان هم پی کاری می‌رفتند و فشار آب، پته را روی آب می‌انداخت. میراب یا کسی دیگر که متوجه آن می‌شد با خشم یا شوخی می‌گفت:
ـ «پته‌ی فلانی روی آب افتاد.»
البته آن شخص، شرمنده و بدنام می‌شد.
در شب‌های آب، به ما بچه‌ها خیلی خوش می‌گذشت. درخنکای نیمه شب، بازی می‌کردیم و به خانه که برمی‌گشتیم، چیزی می‌خوردیم و می‌خوابیدیم.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پاسخ خردمندانه‌ی یک نوجوان به این پرسش که: #کتاب چه سودی دارد؟


@book_tips 🐞
این کتاب داستان دانشجویی به نام  «راسکولنیکوف»  را روایت می‌کند که زن رباخوار یهودی را به همراه خواهرش به قتل می‌رساند اشاره به کدام رمان زیر دارد؟
Anonymous Quiz
7%
جنگ و صلح اثر تولستوی
8%
ابله اثر داستایوفسکی
74%
جنایات و مکافات اثر داستایوفسکی
11%
باغ آلبالو اثر آنتوان چخوف
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
سوره زلزال آیه ۸،۷

فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ
وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ


ترجمه:

پس هركس به مقدار ذرّه‌اى كار نيک كرده باشد همان را ببيند.
و هركس هم‌وزن ذره‌اى كار بد كرده باشد آن را ببيند.


#کلام_پروردگار

      
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

غم به شما عمق می‌دهد و شادی ارتفاع.
غم ریشه‌هایتان را گسترده می‌کند و شادی شاخه‌هایتان را.
شادی مثل درختی است که به سمت آسمان می‌رود، و غم مانند ریشه‌هایی که تا بطن زمین پایین می‌روند. هر دو مورد نیازند، و هرچه درختی بلندتر شود، هم‌زمان ریشه‌هایش عمیق‌تر می‌شوند.

#اوشو

@book_tips 🐞
یافتن خوشبختی در درونمان کار آسانی نیست،
اما جز آنجا در هیچ جای دیگری هم امکان‌پذیر نیست...

#کارل_گوستاو_یونگ

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت۶

خانه‌ تازه‌ ما در گذرگاه بخشِ روستایی قم به سوی بخش اصلیِ شهر بود. یعنی کسانی که در حاشیه‌ شهر به نامِ امام‌زاده ابراهیم و «شاه‌جعفر» و «سیدمعصوم» و «زندآباد» می‌زیستند، از راهِ هشت‌متری لوله، کالاهای کشاورزی و دست‌سازهای خود را به شهر می‌بردند و در میدانِ نو به فروش می‌رساندند. هنوز، بلوار «نیروی هوایی» زندآباد را به میدان «آریامهر» (سعیدی امروز) وصل نکرده بود.

هشت متری خاکی بود و هنوز آسفالت نشده بود. وسط هشت‌متری به سوی خطِ راه‌آهن یک فشاری بود که مردم از آن، آبِ آشامیدنی برمی‌داشتند. هشت متری لوله از سوی غرب، به خطِ راه‌آهن و خیابانِ امام‌زاده ابراهیم منتهی می‌شد. از طرف شرق، به خیابانِ «شاه» (امامِ فعلی) از شمال به سوی تهران و از جنوب به بارگاه حضرت معصومه ختم می‌شد.

گاهی صبح زود با صدای زنگِ کاروانِ شترانی که بار به میدان نو (مطهری فعلی)شهر می‌بُردند از خواب بیدار می‌شدم. از دلچسب‌ترین صحنه‌های زندگی‌ام، دیدن این‌صحنه بود. بیشتر از دَه یا بیست شتر را به صورت کاروان به هم می‌بستند. در گردنِ شترها زنگوله بود. با حرکتِ آرامِ شترها، صدای زنگوله‌ها موسیقی خاصی پدید می‌آورد که بسیار دلنشین بود. بعدها دیدن چنین صحنه‌هایی در فیلم‌ها، مرا به شوق می‌آورد و خودم را در داستانِ فیلم حاضر می‌دیدم.

بچه‌ها می‌گفتند:
ـ اگر دستِ زخمی و وَرَم‌کرده را با شاش شتر بشویی، زخمش خوب می‌شود.
یکی دوبار این کار را کردم و دستم خوب شد. بعدها گاهی که در دبستان تنبیه می‌شدم و با چوب به دست‌هایم می‌زدند و آن‌ها را زخمی می‌کردند، منتظر می‌ماندم تا بلکه شتری بشاشد. با احتیاط پیش می‌رفتم و دست‌هایم را به جریانِ گرمِ شاشِ شتر می‌سپردم. هراسی لذت بخش داشت. چه روزهایی بود!

زندگی در آن‌ سال‌ها رؤیایی بود. بیداریمان رؤیا بود، خوابمان رؤیا بود. تخیلِ آزادِ کودکانه، می‌آفرید و در آفریده‌های خود می‌زیست. فراخنایِ فرحناکِ پیرامونِ خانه‌ ما، که با گندم‌زار و جالیز و صحرا برخوردی بی‌واسطه داشت، ذهن‌ها را نیز می‌گشود و گستردگی را می‌آموخت. نه جنگی بود نه نیرنگی. نه دشمن می‌شناختیم و نه با کسی ستیزه می‌کردیم. هر لبی لبخندی ارمغان داشت و هر دستی، گرمی و گواراییِ هستی را منتقل می‌کرد.

از سوی روبروی خانه‌ ما یک منزلِ دو طبقه بود که یک کارمند شرکت نفت در آن اقامت داشت. دو پسرش، سیاوش و سیامک، خوش‌پوش و مؤدّب بودند. سیاوش، ظریف و زیبا هم بود. همیشه در خودش بود. یکی دو سال بعد از کوچه‌ ما رفتند. من بعدها با سیاوش، همکلاس و دوست شدم. تنها دوستش من بودم.

پشتِ خانه‌ ما، کوچه‌ای به اسم «فروتن» بود که در یکی از خانه‌هایش زنی زیبا و تو دل‌ برو ساکن بود. دلبر بود. شوهر نداشت. با چادرِ سفیدِ گُلدار، غروب‌ها دمِ در می‌ایستاد و افسونگری می‌کرد. رنگِ سپید دست و گردنش، هنوز در خاطره‌ چشمانم مانده است. پدر سیاوش، از شیفتگانِ او بود. یک همسایه‌ دیگر ما «آقارضا» هم دل به زن سپرده بود.

آقا رضا از طایفه‌ شاهسُوَن و پدر سیاوش از قبیله‌ گایینی‌های قم بود. یک غروب، میان آن دو نر برای تصاحبّ ماده‌ خوش‌خط و خال، دعوایی درگرفت که خیلی زود به ستیزی جمعی تبدیل شد و چه چوب‌ها که بر سر و تَنِ خود کوفتند! پنج‌ جیپِ ژاندارمری حاضر شدند تا توانستند به جنگِ عاشقانه پایان دهند. کمی بعد، هم آن زن به جایی دیگر رفت و هم پدر سیاوش از کوچه‌ ما کوچید. دیگر آن زن زیبا را ندیدم.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
«اگر کودکی بتواند ریاضیات پیشرفته انجام دهد، به چندین زبان صحبت کند و نمرات عالی را در مدرسه کسب کند، اما نتواند احساسات خود را مدیریت کند، حل تعارض را تمرین کند، استرس را کنترل کند، دیگر هیچ یک از این چیزها، واقعاً مهم نیستند.»

ریچارد فاینمن، برنده‌ی نوبل فیزیک

@book_tips 🐞
«پیپ» شخصیت اصلی کدام رمان چارلز دیکنز میباشد؟
Anonymous Quiz
62%
آرزو های بزرگ
15%
داستان دو شهر
10%
سرود کریسمس
13%
الیور تویست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره فاطر آیه 3 :

يَا أَيُّهَا النَّاسُ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ ۚ هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ ۚ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ


ترجمه :

ای مردم! به یاد آورید نعمت خدا را بر شما؛ آیا آفریننده‌ای جز خدا هست که شما را از آسمان و زمین روزی دهد؟! هیچ معبودی جز او نیست؛ با این حال چگونه به سوی باطل منحرف می‌شوید؟!


#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
می خواهم در این صبح مهربانی، درآسمان عشقت، هنگام تجلی روشنایی،  نور باشم، طلوع باشم، پر از ستایش و امید ...

امروز میخواهم به تو  قول بدهم حتی اگر بدانم فردا دنیا تکه تکه خواهد شد، باز هم درخت امیدم را عاشقانه میکارم، نه برای برداشت میوه اش، برای آنکه افسوس "نکاشتن" را با خود حمل نکنم ...!

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۷

در بهار سال 1346 پدرم دو اتاق و یک آشپزخانه به خانه افزود که با آجر بنا شدند. به این ترتیب، خانه دو بخش پیدا کرد: یکی به سوی کوچه که خشت و گِلی بود و دیگر در انتهای زمین که گونه‌ای اندرونی و بیرونی به شمار می‌رفت. در وسط، حوضی مربّع  بود که یک متر عمق و دو متر در دو متر پهنا و درازا داشت. تلمبه، آبِ آب‌انبار را به حوض می‌ریخت. کنارِ حوض، باغچه‌ کوچکی درآورد که پنج متر در دو متر بود. در آن، درختِ انجیر، گُلِ آفتابگردان، گُلِ محمدی و انار کاشت.

یادم هست هنگامِ ساختنِ خانه، استاد محمودِبنّا(اوس محمود) ترانه و آواز می‌خواند و من و خواهرانم می‌نشستیم و گوش می‌دادیم. اونیز با دیدنِ اشتیاقِ ما، پیچشی به صدایش می‌داد و ترانه‌های ایرج را می‌خواند. نخستین آشناییِ من با موسیقی ایرانی، با صدای استاد محمود شکل گرفت. یک شاگردی هم داشت که همیشه سیگاری گوشه‌ لبش بود و با یک چشم کار می‌کرد. یک چشم را می‌بست که دودِ سیگار در آن نرود. گاهی«اوس محمود» به او می‌گفت:
ـ کور به کور شده، کمتر سیگار بکش!
ما می‌خندیدم. زیرا می‌فهمیدیم که این اصطلاح را از روی اصطلاح «گور به گور شده» ساخته‌بود.

در تابستان، ما سه اتاق و دوآشپزخانه داشتیم. زیر زمینِ اتاقِ خشت و گِلی نیز به جای آشپزخانه به کار می‌رفت. درِ ورودی خانه، از چوب ساخته شده بود و رنگِ سبز داشت.

پدرم کم‌کم برای خودش مکتبی باز کرد که دختر و پسر در آن حضور داشتند و قرآن می‌آموختند. دخترها و پسرها از دَه تا پانزده‌سال داشتند و در دو ردیفِ روبروی هم می‌نشستند؛ دخترها در سمتِ باغچه و پسرها در سمتِ روبرو بودند. با دیدنِ چشمک و غمزه‌ دخترها و اطوارهای ناشیانه پسرها، کم‌کم چشم و گوشِ من باز می‌شد. من همیشه در ردیفِ دخترها می‌نشستم. در زنگِ تفریح آب و چای برای همه می‌بردم. خود بچه‌ها نیز همیشه چیزی برای خوردن داشتند.

دختری به نام«معصومه» بود که حدود پانزده‌سال داشت. لوند و طناز و عشوه‌گر بود. زیبا بود. صورتش خواستنی بود. گاهی کنار او می‌نشستم و در بعد از ظهرها که خوابم می‌گرفت، می‌گذاشت سر به رانش بگذارم و او چادرش را روی صورتم می‌کشید که مگس‌ها آزارم ندهند. خواب بهانه بود. بوی خوشِ یک تمنّای نارس، مشامِ احساسم را نوازش می‌کرد. دستم رها بود. هرگز مانعم نشد. من تا هفت‌ سالگی شیر مادر می‌خوردم و حمامِ عمومی زنانه می‌رفتم. پس با جغرافیای تَن آشنا بودم. همین آشنایی‌ها به بلوغِ خیلی زودرسِ من انجامید. از این بابت، همیشه شادمان بودم.

یک‌ روز پدرم مهمانِ عزیزی داشت که فامیلشان «الله‌بخشی» بود. آقای الله‌بخشی، استوارِ ژاندارمری بود و شخصیتِ متین، نجیب، بافرهنگ و دلخواهی داشت. پدرم و او در اتاقِ گِلی نشسته بودند و از پنجره به بیرون و باغچه نگاه می‌کردند. من لبِ حوض بازی می‌کردم. پایم لغزید و درون حوضِ پُرآب افتادم. ترسیده و شتابناک، دست و پا می‌زدم و هر بار مقداری آب به دهانم سرازیر می‌شد. با التماس به پدرم نگاه می‌کردم. از جایش حرکتی نکرد تا مرا نجات دهد. مادرم دوید و دستم را گرفت و بیرون آورد. با سرزنش به پدرم نگاهی کرد. پدرم گفت:
ـ خواستم یاد بگیره که باید خودش خودش را نجات دهد.
این حرف، تا همیشه در گوشِ من ماند. نخستین درسِ بزرگِ زندگی‌ام بود.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
معرفی بهترین کانال‌های علمی_فرهنگی
✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️
کانال نور توحید

@nore_tohid14


دانلود کتابهای نایاب ممنوعه وتاریخی
@yortci_bosjin_pdf


کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
@Top_books7


عجایب دنیای نویسندگان
@nevisandbdonya


ارائه بهترین اطلاعات حقوقی برای همه
@LAW_SEVDA


کتابخانه طبی، درمان با داروهای خانگی
@danyalshafa


عجایب ایران و جهان
@Ajayibat_j


طب سینوی، درمان های خانگی
@teb_sinawi


همه چیز درباره ایالات متحده آمریکا
@hamechiamerica


,دل واژه های تنهایی
@gandomzaran


برگزاری دوره های زبان انگلیسی تخصصی سیاسی
@policyinact


آموزش دقیق ماوراء
@beyondmeta666


آموزش حرفه ای آشپزی
@telefoodgram


مدرسه نویسندگی‌ آناهل
@anahelanjoman


شگفتیهای مطالعه در توسعه
@Alefbaietousee


لینکدونی فرهنگی آموزشی و علمی
@linkdoni_hozavi


زیباترین طبیعت دنیا و حس آرامش
@afarinshokoh


آموزش زبان عربی با متون داستانی
@taaribedastani


آگاهی و پرواز
@agahie_parvaz


آموزش کف بینی
@kafbini12


نحو کاربردی
@nahvekarbordi


آشپزی مدرن
@ASHPAZXNEMODERN


کانال طبی عیون الحکمه
@oyoon_hekmat


آموزش عربی
@learn_arabiic


هُنَر شَرابِ زِندِگیست
@Geraf_art


کاراکوچ
@CaraCoach


تست تخصصی مبادی العربیه
@banketestmabadi


آموزش رایگان ماساژ در کلبه سلامت
@banojamaliakbari


مجله زنان
@mojalehzan


کانال طبی قاصدک
@gasedak_health


برسد بدست دلبر ( تک بیت )
@paieznsher


  تـوسـعـه فـردی
@Psychology9i


جملات طلایی انگیزشی
@arameshdaroonee


آموزش دکوراسیون منزل
@ZibaManzel


روانشـنـاسِ خودت بـاش
@sh351b


خندە و شادی
@shadi_jok


آموزشگاه طبی سید
@samsadeghitebeslami


تکنیک آلفا
@Cleanup_inward


تاروت روزانه
@maryami137189


فروشگاه عجایب ماورا
@sheykh_hares


پارسی سخن بگوییم و زیبا بنویسی
@FARZANDAN_PARSI


دنیای پادکست
@OneThousandandOnePodcast


کتب صوتی نایاب / زندگینامۀ مشاهیر و...
@feqdanedel


کتابخانه انجمن نویسندگان ایران
@anjomanenevisandegan_ir


درخواست کتاب‌های ممنوعه رایگان
@Darkhoste_Book

تفسیر آسان و آیه به آیه قران کریم
@Pious114


شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
@book_tips


دنیای ناشناخته ها
@yortchi_bosjin


کتاب‌خانه فارسی المسلمون
@muslim901900
✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️✍️
تاریخ 10 \ 5 \ 1403
جهت هماهنگی و رزرو تبلیغات
@HHo_bb
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
2024/08/01 01:37:13
Back to Top
HTML Embed Code: