Telegram Group Search
قفسه کتاب
🍁ادامه 👇رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت بیست چهارم به آشپزخانه مصروف آماده ساختن صبحانه بودم که مادر شوهرم آمد و گفت.. ــ نظیفه: خوب دختر چوپان، توانستی خودت را به چشم پسرم بزنی و با ناز و ادا هایت دلش را ببری، توانستی به مقصدت برسی وعروس خان…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت بیست و پنجم

ــ می دانی عفت من تا به حال دختر صبور و مهربان مثل تورا هیچ ندیده بودم.
ــ عفت: مرسل گناهم چیست؟ چرا مادرت اینقدر ازم متنفر است؟ مگر من چی گفتم که من را با سیلی زد؟ حرفی نیست گذشت..
ــ مرسل: دلم واقعا به عفت می سوخت اما حرفی برای گفتن نداشتم، بی صدا از اتاقش خارج شدم.
ــ عفت: یک ماهی از رفتن علی گذشته بود، صبح وقت پنجره اتاقم را باز کردم، به درختان که در باغچه قصر قرار داشت نگاه کردم، همه برگ هایش رنگ عوض کرده بودند، و خیلی ها از آغوش درخت جدا شده به زمین افتاده بودند، پاییز فصل زیباییست اما برای بعضی ها.
بلند شدم قبل از آنکه مادر شوهرم بهانه ای پیدا کرده من را تحقیر کند بهتر است خودم بروم، جارو را برداشتم شروع کردم به جارو کردن برگ های روی زمین، بعد از تمام شدن رفتم آرد آوردم و خمیر کردم، تنور را گرم کرده نان پختم
همه روزه کارم بود جارو کردن آن حیات بزرگ یکبار صبح و یکبار عصر، خمیر کردن و نان پختن، تمیز کردن همه اتاق های قصر، یک روز در میان لباس شویی، گویا بجز من کسی دیگری در این خانه زندگی نمی کرد، آماده ساختن سه وقت غذا، شستن آن همه ظرف، بدون کدام حرفی همه کار هارا انجام می دادم، امروز یکم غذای چاشت ناوقت تر آماده شد هیچ حرف بدی نماند که مادر شوهرم نثارم نکرده باشد، هیچ کسی حق نداشت روی حرف آن حرفی بیاورد، اما وقتی خان بابا خانه می بود نمی توانست بالایم ظلم کند، کار کردن که عیبی ندارد اما این همه فشار عادلانه نیست. بلند شدم تا ظرف هارا ببرم و بشورم
در مسیر راه آشپزخانه بودم که سرم گیج رفت و سینی گیلاس ها از دستانم به زمین افتید، من خودم نیز چشمانم سیاهی کرد و افتیدم، همه دورم جمع شدند و با نگرانی نگاهم می کردند، که مادر شوهرم رسید و گفت
ــ نظیفه: آه دختر خشک قدم، خودت که دو روپیه ای ارزش نداری اما این همه ظرف قیمتی را شکستاندی!
ــ مرسل: بس کنید مادر نمی بینید حالش خوب نیست قصدا که نکرده
ــ عفت: سر گیچه شدیدی داشتم صدای همه را می شنیدم اما توان بلند شدن نداشتم، به کمک مرسل به اتاقم رفتم، حالت تهوع داشتم، چند دقیقه ای استراحت کردم، با صدای مادر شوهرم بیدار شدم که داد میزد، هیچ کسی به این شیشه های شکسته دست نمی زند، هرکی شکستانده بیاید خودش جمع کند.
آهی کشیدم و به مشکل از بسترم بلند شدم از اتاق خارج شدم مصروف جمع کردن شیشه ها بودم در همین اثنا مادر شوهرم آمد و بالای سرم ایستاد، با پایش به دستم زد و باعث شد تا شیشه به دستم فرو برود، آنقدر عمیق شیشه دستم را برید که آهی بلندی کشیدم، آهسته در گوشم گفت، این هم جزایت دختر چوپان، و رفت.
خیلی به شدت خون از دستم جاری بود، بلند شدم بر سر دستم آب ریختم، خدایا تا چی وقت سکوت کنم در برابر کار های این زن؟
یک زن تا چی حد می تواند بد باشد، آخر من هم انسان هستم!
اشک می ریختم شاید تنها راه بیرون کردن غم ها همین اشک ریختن بود، دستم را بسته کردم و برگشتم همه شیشه هارا جمع کرده به اتاقم رفتم، نمی دانم چرا اما حالم خوب نبود، هر دقیقه ای سرم گیج می رفت و دلبدی شدیدی داشتم شاید از فرط خستگی روزانه بود، وضو گرفتم تا نمازم را ادا کنم، بعد از ادای نماز دست بلند کردم و گفتم
خدایا! راضی ام به رضایتت، صبر را پیشه می کنم، چون تو صابران را دوست داری، می دانی که چقدر بار ها بی گناه مجازات می شوم، خدایا من همه اینها را به تو واگذار می کنم.
خدایا علی جان را در پناه خود نگهدار و به سلامت کنارم باز گردان. آمین
ــ فردای آن روز عصر مصروف لباس شویی بودم که دروازه حیات باز شد، یک مرد با یک گاو بزرگی وارد شد، تا آنها را دیدم با عجله به خانه داخل شدم، مرد غریبه ای بود که از پشت آن شوهر زحل نیز آمد و گاو را به طویله بردند آن مرد رفت، و آقا کریم شوهر زحل به خانه آمد، تا من را دید با نگاه عجیبی سر تاپایم را بر انداز کرد، سلامی برایش دادم و منتظر پاسخ هم نماندم با عجله از دهلیز دور شدم تا به کارم برسم، آقا کریم آدم عجیبی است گاه گاهی رفتار و نگاه هایش آزار دهنده است، لباس شویی خود را تمام کردم و به داخل خانه شدم، به محض اینکه رسیدم مادر شوهرم ستلی را برایم داد تا بروم و از گاو جدیدی که خان بابا خریده و فرستاده شیر بدوشم، به طویله رفتم گاو بزرگ هیکلی بود با دیدنش ترسیدم، برای اذیت کردن من خاله نظیفه آن زنی را که مسولیت دوشیدن شیر و نگهداری گاو هارا داشت رخصت کرده.
بسم الله گفته نزدیک شدم ستل را نزدیک تر کردم تا خواستم شیر بدوشم گاو به جست و خیز شروع کرد و پاهای خود را به زمین می زد، دوباره کوشش کردم این بار آن گاو بزرگ با لگد به شکمم زد، چنان به شدت بمن زد که آن طرف طویله افتیدم دستم و سرم به دیوار خورد، درد بدی در بدنم پیچید، اما گمانم آن گاو نورمالی نبود دوباره بالایم حمله ور شد، دیده گانم تاریک شد و دیگر ندانستم چی شد...
تنها افرادی که رنج نمی‌کشند و ناراحت نمی‌شوند مُرده‌ها هستند، زنده بودن یعنی گاهی آسیب دیدن، شکست خوردن، دچار اضطراب شدن، اشتباه کردن و همچنان ادامه دادن.

📕 #انعطاف_پذیری_هیجانی
✍🏻 #سوزان_دیوید

📚 @Bookscase
نگاهت شهر آشوب و صدایت شور شهنازی
<unknown>
🎧
🎙آواز: صبا صدر🦋

━━━━━━●───────
     ⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻

#اندیــــشه صدر🌙
قفسه کتاب
به قلم بانو صبا صدر ادامه فرداشب @Bookscase📚📚 🍃🍂🌸🍃🍂
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت بیست وششم

ــ نظیفه: بیست دقیقه ای می شود که آن دختر ناکاره را پشت شیر فرستادم، هنوز نیامده، نکند گاو بلایی سرش آورده.
آخ زبانم نیک، ای کاش بمیرد، با آنکه می دانستم کریم برایم گفته بود که آن گاو خطرناکی است کسی نزدیکش نشود، باز هم قصدا آن دختر را پشت شیر فرستادم
مرسلللل آی مرسل کجا گم هستی دختر، برو طویله را ببین آن ینگه ناکاره ات بیست دقیقه ای می شود که پشت شیر روانش کردم هنوز برنگشته.
مرسل: به طویله رفتم با حالت غیر قابل باور رو به رو شدم، عفت در گوشه ای افتیده بود و از سرش خون جاری بود و آن گاو بزرگ نیز نزدیکش بود، صدا زدم به کمک کریم یازنه ام عفت را به کلنیک قریه انتقال دادیم، امشب را در کلنیک ماند، من زرلشت و مادرم به کلنیک رفتیم، داکتر از اتاق خارج شد، پرسیدم حال ینگیم چطور است؟ داکتر پرسید.
ــ مریض را چه شده؟ چطور به این وضعیت رسیده یک دست و یک جوره قبرغه هایش کسر کرده و سرش نیز ضربه دیده.
ــ نظیفه: داکتر صاحب هرچه می گویم این دختر دیوانه کجا به گپ می فهمد، برایش گفتم نکن اما به طویله رفت تا شیر بدوشد، گاو این بلا را برسرش آورده.
ــ داکتر: هرچه بود نمی گذاشتید زن باردار کار خطرناک به این بزرگی را انجام دهد، او خیلی ضعیف است متاسفانه نتوانستیم جنینی که در بطنش یک و نیم ماهه بود را نجات دهیم...

دو روز بعد...
ــ عفت: چشمانم را باز کردم سرم درد شدید داشت، در محیط جدیدی بودم، نگاه کردم مرسل کنارم نشسته و به سویم با نگرانی نگاه می کند، تا من را دید گفت خدارا شکر به هوش آمدی عفت جان..
ــ عفت: من را چه شده مرسل من به کجا هستم؟
ــ مرسل: من بروم به داکتر خبر بدهم زود می آیم
ــ عفت: پس من به کلنیک هستم، بیاد آوردم که آخرین بار به طویله رفتم و گاو بالایم حمله کرد، خواستم بلند شوم نتوانستم، تمامی بدنم درد می کرد، داکتر آمد و گفت
ــ خدارا شکر به هوش آمدید، بلند نشوید عفت خانم چرا اینقدر بی پروا هستید؟
شما باید متوجه خود می بودید، نباید خود و طفل خود را در خطر می انداختید، شما طفل یک و نیم ماهه خود را از دست دادید حالا بلند نشوید تا خوب نشدید.
ــ عفت: چی داکتر صاحب شما چی گفتید، من؟ من باردار بودم؟
ــ داکتر: یعنی چی شما خود بی خبر بودید؟ بله شما شش هفته ای می شود که باردار بودید اما جنین به اثر صدمه شدید سقط شد.
ــ عفت: دیگر حرف های داکتر را نمی شنیدم، گوش هایم قفل شد، فکرم درگیر بود، درگیر آن طفلی که بدنیا نیامده از بین رفت، و من را ترک کرد، طفلی که به آن خداوند یک و نیم ماه در بطنم جان داد.
خدایا یعنی من مادر می شدم؟ باورم نمی شد واقعا من مادر می شدم؟
«مادر»چه واژه زیبا، مادر بودن چه حس خوبی است، اما من محروم شدم، قطره اشکی از چشمان غم دیده ام ریخت به یاد حرف علی افتادم، که گفته بود چقدر مادر شدن برایت می زیبد...
ــ مرسل: وضعیت عفت خوب نبود دلم خیلی برایش می سوخت، از اتاق خارج شدم نزد مادرم رفتم گفتم
حالا دلت یخ کرد، خوش شدی؟ حالا از خوشحالی برقص مادر که این دختر مظلوم را به این وضعیت رساندی، مادر با آنکه می دانستی آن گاو خطرناک است و کریم منع کرده بود کسی نزدیکش نشود، چرا این دختر را روان کردی، مادر آیا خودت یک زن نیستی؟ چگونه می توانی اینقدر ظالم باشی مادر، فراموش نکن خودت هم دختر داری، هر ظلمی که بالای این دختر می کنی بالای دخترانت نیز خواهد شد، از خدا بترس مادر! این دختر بیچاره چه گناهی داشت؟، بدان آه عفت عرش خدا را می لرزاند،آنرا از مادر شدن محروم کردی، آن طفل، طفل پسرت بود، مادر نوه ای تو می شد، علی خبر بشود قیامت می شود این را می دانی؟
ــ نظیفه: بس کن دختر، مغزم را خوردی، دختران من مادر دارند، کسی هنوز به دنیا نیامده که بالای دختران من ظلم کند، بگذار این عفریته بمیرد بمن چه؟
ــ مرسل: افسوس مادر افسوس خداوند توفیقت بدهد...
ــ عفت: سه روز در کلنیک ماندم بعد به قصر باز گشتیم، نمی توانستم راه بروم، من را به اتاقم بردند.
از درد بدم نه! از بخت بدم گریه می کردم، آه علی مگر نگفته بودی نمی گذارم اخم به ابرویت بیفتد، حالا بیا وضعیتم را نگاه کن، دلم برای جنین از بین رفته ام می سوخت
خدایا چرا؟
دیگر چشمانم تاب اشک ریختن ندارد، تا چی وقت اشک بریزم؟ خدایا من از جنس ایوب نیستم که صبر کنم، تا چی وقت در مقابل این ظلم و ستم سکوت کنم؟
یک انسان چقدر می تواند بی احساس و بی رحم باشد، و به هم جنس خود اینقدر بد کند؟ همیشه از ظلم و ستم مردان در مقابل زنان شکایت می کردم اما نمی دانستم یک زن می تواند اینقدر بد باشد،می دانم این همه را بخاطر می کند که من از علی جدا شوم، اما نه فقط مرگ می تواند من را از علی جان جدا کند.
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت بیست وششم ــ نظیفه: بیست دقیقه ای می شود که آن دختر ناکاره را پشت شیر فرستادم، هنوز نیامده، نکند گاو بلایی سرش آورده. آخ زبانم نیک، ای کاش بمیرد، با آنکه می دانستم کریم برایم گفته بود که آن گاو خطرناکی است کسی…
خان بابا به اتاقم آمد و جویای حالم شد با دیدن من در آن وضعیت بدون حرفی از اتاق خارج شد.
ــ رجب خان: نظیفه از خدا بترس، ازین دختر بی نوا چی می خواستی حااا؟ بخاطر تو طفل خود را از دست داد، این چه کاری بود که کردی
ــ نظیفه: خان صاحب من کاری نکردم خودش اسرار کرد تا شیر بیاورد.
ــ رجب خان: بس کن نظیفه! من تورا خوب می شناسم، بار ها شاهد ظلم و ستمی که در حق عروسم کردی بودم، اگر یکبار دیگر بلایی سرش بیاوری بالایت رحم نمی کنم فهمیدی؟ این دختر امانت پسرم علی است، تا برگشت علی مسولیت این به عهده ماست
نظیفه وقتی پسرت با این دختر خوش است تو چی مشکلی داری حاا؟
چرا نمی گذاری آسوده زندگی کنند؛

✍🏻با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
ا🌿🌹🌱


بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را

بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را

در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را

زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را

زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه به جای مو در شانه کند ما را

من می زده دوشم شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را

چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو
بر آتش روی تو پروانه کند ما را

#امیرخسرو_دهلوی




@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
خان بابا به اتاقم آمد و جویای حالم شد با دیدن من در آن وضعیت بدون حرفی از اتاق خارج شد. ــ رجب خان: نظیفه از خدا بترس، ازین دختر بی نوا چی می خواستی حااا؟ بخاطر تو طفل خود را از دست داد، این چه کاری بود که کردی ــ نظیفه: خان صاحب من کاری نکردم خودش اسرار…
👇۲۷ادامه رمان_در_حسرت_عدالت


🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت بیست و هفتم

ــ عفت: یک ماه از آن حادثه بد گذشت حالم بهتر شده بود
دست چپم را که کسر کرده بود می توانستم حرکت دهم، با آنکه درین یک ماه گذشته حالم خوب نبود باز هم مادر شوهرم ازسرم دست بردار نبود، اگرچه مثل قبل نمی توانستم کار کنم اما نیم آن همه کار را انجام می دادم حالا که صحتم خوب شده، بلند شدم تا به زندگی فلاکت بارم برگردم.
به آشپزخانه رفتم تا غذا آماده کنم، خان بابا به آشپزخانه آمد و برایم گفت
ــ رجب خان: عفت عروس اینها را بگذار کنار مرسل انجام می دهد تو برو آماده شو چند روزی به خانه پدرت برو تا حال و هوایت دیگر شود می دانم خیلی دلتنگ شان هستی، برو دخترم؛
ــ عفت: با حرف که خان بابا زد چشمانم از خوشی برق میزد، دستان خان بابایم را بوسیدم و گفتم به روی چشم تا پنج دقیقه دیگر آماده می شوم.
چقدر دلم برای پدرم و مادر بزرگم تنگ شده بود، آماده شدم و چون علی نبود من را خان بابا خودش به روستای ما برد.
زمستان بود زمستانی که همه سال لباس عروس بر تن می کند کوه و بیابان و زمین با برف پوشیده شده بود، بر سر اسپ نشستم دستانم از شدت سرما بی حس شده بود، بیاد روز عروسیم افتادم که به چه شان و شوکت به خانه شوهرم رفتم، نمی دانستم قرار است چه بلا های برسرم بیاید، اما گذشت! بخاطر علی تحمل می کنم این همه درد را
به روستای خودمان رسیدم روستای که هر قسمت آن مملو از خاطرات تلخ و شیرینم بود، به کوچه ای خودما نزدیک شدیم، با دیدن دروازه چوبی ما اشک خوشی و دلتنگی به چشمانم جمع شد
چقدر دلتنگ بودم، از اسپ پایان شدم با قدم های لرزان به خانه ای ما نزدیک می شدم، با دستان سردم دروازه را تک تک زدم، دیری نگذشت که در باز شد، پدرم بود، آه خدایا چقدر دلم برای پدرم تنگ شده بود برای آغوش مهربانش، قلبم چنان به تپیدن افتاده بود که انگار می خواست سینه ام را بشگافد و بیرون شود، با صدای گرفته صدا زدم پدررر.
پدرم که همچو من اشک بر چشم داشت و هنوز باورش نمی شد من آمده ام گفت.
ــ محمد: دخترم عفت تویی، خدایاااا شکرت، بیا داخل عزیز دل پدر هوا سرد است، نگاهی کردم کمی دور تر رجب خان با دستیارش ایستاده بودند، بعد از احوال پرسی برای شان گفتم خوش آمدید خان صاحب بفرماید داخل خانه بیایید هوا سرد است.
ــ رجب خان: سلامت باشی محمد، دخترت را آوردم دو روز بعد به بردنش می آیم، علی به مسافرت است، خواستم خودم عروسم را بیاورم من می روم خیلی کار دارم، عفت عروس متوجه خودت باش خدا نگهدارت!
ــ عفت: به چشم خان بابا بازم تشکر، خدا نگهدار تان.
خان بابا رفت و من هم به خانه رفتم با دیدن مادر بزرگم خودم را به آغوشش انداختم، هردو گریه می کردیم از سر شوق و دلتنگی، نگاه کردم یک زن نیز در آنجا بود که قبلا ندیده بودم، همرایش احوال پرسی کردم و به سوی مادر بزرگم نگاه کردم پرسیدم، اینها کی هست؟
ــ کریمه: برادر زاده ام است دخترم، شگوفه دختر مامای پدرت است، بعد از عروسی تو از شهر به قریه با شوهرش آمد، من و پدرت چون تنها بودیم خواستم در خانه ما زندگی کنند.
ــ عفت: خیلی خوب کار کردید مادر بزرگ خیالم راحت شد ازینکه تنها نیستید.
ــ کریمه: چطور هستی دخترم، می دانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود؟ علی کجاست چرا با تو نیامد، خوب است؟ رویه و رفتار خسرانت همرایت چطور است همرای شان عادت کردی؟
ــ عفت: با سوالات مادر بزرگم چای به کامم زهر گشت، گفتم علی جان سه ماهه به هندوستان رفت، ان شاءالله یک ماه بعد بر می گردد
خوب است مادر کلان جان می گذره، بله عادت کردیم.
همه روز با مادر بزرگم و پدرم قصه کردم دلتنگی چند ماهه ام برطرف شد، با حرف زدن احساس سبکی می کردم، شب هم کنار مادر بزرگم خوابیدم، صبح وقت نماز بیدار شدم، نمازم را ادا کردم و رفتم به طویله تا سفید برفی ام را ببینم خیلی دلم برایش تنگ شده بود، تا من را دید به جست و خیز زدن شروع کرد، برفی را به آغوش گرفتم دیگر آن گوسفند کوچک نبود که در آغوش گرفته بلندش می کردم، بزرگ شده بود، دست به سرش کشیدم، صدای پدرم آمد که گفت
ــ محمد: دلتنگش بودی؟ برفی هم بعد از رفتنت بی قرار بود، دخترم وقت رفتنت آنرا با خود ببر، او از تو است.
ــ عفت: تشکر پدر جانم، چند دقیقه ای کنار سفید برفی ماندم بعدش به سوی خانه روان شدم، از مادر بزرگم پرسیدم از غزل خبر دارد؟
ــ کریمه: بیست روز بعد از عروسی تو غزل نیز عروسی کرد و با شوهرش به شهر رفت.
ــ عفت: خیلی خوب خوشحال شدم، ان شاءالله خوب و خوش باشد..
دو روز به خانه پدرم ماندم، بعد از رفتن علی درین دوماه بار اولم بود راحت و با خیال آسوده روزم را سپری می کردم، خان بابا با دستیارش آمدند برای بردنم، من هم آماده رفتن شدم، با خاله شگوفه که خیلی زن مهربانی بود خداحافظی کردم

به قلم بانو صبا صدر
ادامه فردا شب
@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
👇۲۷ادامه رمان_در_حسرت_عدالت 🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت بیست و هفتم ــ عفت: یک ماه از آن حادثه بد گذشت حالم بهتر شده بود دست چپم را که کسر کرده بود می توانستم حرکت دهم، با آنکه درین یک ماه گذشته حالم خوب نبود باز هم مادر شوهرم ازسرم…
ادامه👇رمان_در_حسرت_عدالت قسمت۲۸

🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت بیست و هشتم

دستان پدرم و مادر بزرگم را بوسیدم و همرای شان خدا حافظی کردم، به خاله شگوفه تاکید کردم که مراقب مادر بزرگم باشد، و با چشمان پر از اشک دوباره به آن جهنمم برگشتم. البته بعد از رفتن علی برایم جهنم شده بود
به قصر رسیدیم به داخل خانه رفتم مرسل آمد و خوش آمد گویی کرد، زرلشت با کنایه گفت، بلاخره عروس خانم تشریف آوردند.
به اتاقم رفتم و بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم می دانستم اگر یک کمی معطل کنم با حرف های مادر شوهرم مقابل می شوم شروع کردم به پخت و پز برای وعده چاشت، خان بابا و ولی خان نیز به خانه بودند، دلم بی نهایت برای علی جان تنگ شده، بعد از عروسیم یک ماه بیشتر علی را داشتم اما دو ماه دیگر در حسرت دوری اش می سوزم، آه چی وقت این دوری به پایان می رسد؟
بعد از صرف غذا طبق معمول همه ظروف کثیف را جمع کردم درین زمستان سرد یخبندان مجبور بودم همه آنها را به تنهایی بشورم، بلند شدم تا از چاه آب بیاورم چون آب چاه نسبتا گرم است، مادر شوهرم با ستل آب که در دست داشت به آشپزخانه آمد به آب نگاه کردم توته های یخ در داخلش بود معلوم می شد که کل شب در بیرون بود، مادر شوهرم برایم گفت، بگیر با این آب همه ظرف هارا بشور
ــ عفت: مادر جان این که یخ دارد خیلی سرد است می روم از چاه آب بیاورم..
ــ نظیفه: اینجا خانه پدرت است که برایت همه چیز به باب دلت باشد آب گرم باشد؟ هرچه می گویم انجام بده دو روز تفریح کردی کفایت می کند.
ــ عفت: با حرف مادر شوهرم سکوت کردم حرفی برای گفتن نداشتم، چه می گفتم؟ مادر شوهرم سکوت من را دید نیشخندی تحویلم داد و رفت. چرا همیشه می گویند سکوت نشانه رضایت است؟
چرا نمی گویند نشانه درد عظیمی است که لب هارا به هم دوخته است؟
چرا نمی گویند نشانه ناتوانی گفتار از بیان سنگینی رفتار افراد است، چرا نمی گویند نشانه دل شکسته است؟
پس سکوت همیشه نشانه رضایت نیست.
دیگر به همه ظلم های این زن عادت کرده ام، بعضی اوقات به خلقت خداوند حیران میمانم، بعضی هارا خداوند چقدر ظالم و خدا ناترس آفریده..
با آن آب سرد در این هوای سرد طاقت فرسا همه ظرف هارا شستم، دستانم از شدت سردی سرخ شده و بی حس شده بود، انگشتانم درد می کرد، به اتاقم رفتم خودم را روی بستر خوابم انداختم، چنان سردم بود که نمی توانستم حرکت کنم، به اتاق هریک از اعضای فامیل بخاری چوبی بود جز من که مادر شوهرم نگذاشت.
خودم را مچاله کردم و لحافم را برسرم کشیدم.
تمامی وجودم از سرما به درد آمده بود، بیشتر قلبم درد می کرد، گفتم خدایاااا! تو که عادل هستی پس چرا اینقدر زجر و درد را سزاوار من دیدی؟ آیا من بنده ات نیستم؟ خدایا آخر چرا من اینقدر ظلم را تحمل کنم؟ چرا این قدر درد برای من است، من قوی نیستم، بنده ضعیفت هستم نمی توانم تحمل کنم، مگر میزان صبر من چقدر است؟
خدایا هرچی زود تر همسرم را برایم باز گردان.. آمین
هر روز می گذشت به برگشت علی نزدیک می شدم، روز شماری می کردم، می دانستم با برگشت علی این جهنم برای من به پایان می رسد، وقتی علی کنارم باشد کسی نمی تواند آسیبی برایم بزند، همه درد و رنج را تحمل می کنم کافیست علی کنارم باشد.
چند روزی به برگشت علی مانده بود، روزی زرلشت، مرسل، زحل با مادر شوهرم به بازار رفتند، قبل از رفتن شان لیست غذای چاشت را برایم دادند که باید تا برگشت شان همه چیز آماده باشد..
یسنا هم دو روزی می شود به خانه پدرش رفته بود، خان بابا و ولی خان نیز بیرون از خانه بودند، من مانده بودم و آن قصر بزرگ، با سه طفل زرلشت که هر سه خواب بودند.
همه کارم را تمام کردم و به آشپزخانه رفتم بخاطر آماده ساختن غذا، ابتدا گوشت مرغ را سرخ کردم و در دیگ بخار انداختم، بعد مصروف شستن برنج شدم...
ــ کریم: امروز صبح زحل ازم پول گرفت گفت با مادر، خواهر و ینگه اش زرلشت به بازار می روند، من هم سر کارم رفتم،
امروز کارم را وقتر تمام کردم به سوی خانه در حرکت شدم، بیاد آوردم که در خانه کسی نیست همه به بازار رفتند، خواستم دور بخورم بیاد آوردم که زحل با مادر و خواهرش رفته زرلشت نیز به همراه شان بود، یسنا که به خانه پدرش است، پس عفت کجاست، یعنی تنها عفت به خانه است..
این دختر از روزی که به خانه خان منحیث عروس آمده حالم را دگرگون کرده، گویا پری ذات است، آن جلد سفید و چشمان دلربایش، آن قد و اندام ظریفش، آن عاجزی و معصومیتش هوشم را از سرم برده
کاش قبل از علی من با عفت مقابل می شدم، آه علی نادان کسی چنین الماس نایاب را تنها گذاشته می رود؟ به سوی قصر در حرکت شدم، داخل شدم همه اتاق هارا آهسته آهسته گشتم هیچ کسی نبود بجز سه طفل ولی که خواب بودند، به آشپزخانه نگاهی انداختم عفت مصروف آشپزی بود، نزدیک شدم متوجه حضورم نشد، غرق در کار خود بود.
به قلم بانو صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
قفسه کتاب
ادامه👇رمان_در_حسرت_عدالت قسمت۲۸ 🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت بیست و هشتم دستان پدرم و مادر بزرگم را بوسیدم و همرای شان خدا حافظی کردم، به خاله شگوفه تاکید کردم که مراقب مادر بزرگم باشد، و با چشمان پر از اشک دوباره به آن جهنمم برگشتم. البته…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت بیست و نهم

ــ عفت: برنج را شستم مصروف ریزه کردن پیاز بودم که حس کردم کسی به موهایم دست زد، ترس عجیبی در دلم رخنه کرد، به عقب برگشتم، آقا کریم ایستاده بود،از ترس کم بود سکته کنم، درین وقت روز این آدم به خانه چی می کند؟ حالا از طالع بد من در خانه هم جز من کسی نیست، با لکنت پرسیدم.
ککک کاری دارید؟ با چشمان پر از شرارت و شهوت بارش به سویم نگاه می کرد و گفت
ــ کریم: به نظرت چی کاری می تانم داشته باشم؟
ــ عفت: از ترس می لرزیدم خواستم از آشپزخانه بیرون شوم تا آن چهره وحشتناک این آدم را نبینم در دلم خدا خدا می گفتم که با رسیدن دستی که از بازویم گرفت چیغ کشیدم من را به روی زمین انداخت شروع کردم به داد زدن اما آن مرد پست فطرت با دست دیگرش دهنم را بست، و برایم گفت داد نزن، می دانی که چقدر انتظار این لحظه را کشیده ام...؟
ــ رجب خان: دور همی ریش سفیدان قریه و صحبت های شان امروز وقتر به پایان رسید، نگاه کردم کریم زود تر از همه از جا برخیست و بدون کدام حرفی در حرکت شد.
کریم به کجا می رود؟ نکند به قصر می رود، مگر نمی داند امروز کسی در قصر نیست همه به بازار رفتن بجز عفت عروسم، در قصر چه می کند؟
من نیز از عقبش در حرکت شدم، کریم مثل دزد ها آهسته در را باز کرده داخل قصر شد، من هم به تعقیبش به قصر رفتم تا رسیدم، تا رسیدم نگاه کردم کریم به سوی آشپزخانه می رود من هم به تعقیبش روان شدم پشت در آشپزخانه رسیدم که کریم حرف های بی جا برای عفت می گفت و خواست باعث بدنامی عروسم شود، دیگر از کوره در رفتم
من این مار آستین را تا حالا در خانه خود جا دادم و دخترم را برای همین نامرد نکاح کردم، من به حسابت می رسم خائن، ابتدا باید عروسم را نجات دهم.
ــ عفت: با تمامی قوتم کریم نامرد را پس زدم اما زور من کجا و کریم کجا، در دلم خدا را یاد می کردم که نگذارد دست این کثیف بمن برسد، در همان اثنا کسی از یخن کریم کشید و آنرا به زمین زد، دیدم خان بابا بود، خدا را شکر کردم که از دست آن انسان کثیف نجات یافتم، با گریه در گوشه ای آشپزخانه نشستم دست و پایم سست شده بود، این دیگر چی بلایی بود بر سرم نازل شد؟ آه اگر خان بابا نمی رسید؟ این مرد به هدفش می رسید، خدایااااا! کافی نیست این همه درد؟
آخر گناه من چیست که بار ها با چنین انسان های بد امتحانم می کنی؟
گناه من از جنس حوا بودن است؟
گناه من دختر بودن است؟
گناه من خواهر بودن است؟
گناه من همسر بودن است؟
آخر گناه من زن بودن است؟
خدایاااا تا چی زمانی من قربانی این ظلم شوم، خدایا تا چی وقت برای زن بودنم درد و رنج تحمل کنم؟

ــ رجب خان: انسان پست، مار آستین تو بالای عروسم نگاه بد داشتی؟ من برای همین دختر یکدانه ام برای تو دادم؟ حالتی را برسرت بیاورم که پشیمان شوی.
تا توان داشتم داماد نامردم را لت و کوب کردم، ولی آمد و من را از کریم جدا کرد و پرسید چی شده خان بابا؟
همه ماجرا را برایش تعریف کردم، ولی نیز بالای کریم حمله ور شد
ــ ولی: یعنی چی کریم تو بالای ناموس برادرم چشم داشتی زنده نمی گذارمت.آنقدر لت و کوبش کردم که از حال رفت و خودم نیز خسته شدم.
ــ رجب خان: در همین اثنا نظیفه و دخترانش نیز رسیدند.
زحل تا کریم را به آن وضعیت دید پرسید کریم را چه شده، و نزدیک کریم رفت تا بلندش کند، داد زدم
زحل ازین انسان کثیف دور باش، این می خواست از فرصت استفاده کرده عفت را بد نام بسازد، این را زنده نمی گذارم.
زحل ایستاده شد و تکانی نمی خورد، باور نمی کرد.
ــ زحل: با حرف های خان بابا هوش از سرم رفت، داشتم دیوانه می شدم، به مشکل لب باز کردم و گفتم
نه خان بابا این ممکن نیست، حتما سوء تفاهم رخ داده عفت کجاست؟
دویدم به آشپزخانه رفتم در گوشه ای نشسته بود و اشک می ریخت، از دستش گرفتم و با خودم کشاندمش به روی حیات بردم و گفتم چی خبر است حااا؟
عفت خاموش بود، و کریم توان حرف زدن نداشت، دیگر داشتم دیوانه می شدم،
نه من به شوهرم اعتماد دارم او هرگز چنین حماقت را انجام نمی دهد، حتما این دختر بالایش تهمت زده، خودم را کنترول نتوانستم بالای عفت حمله ور شدم
ــ عفت: من که هنوز در شوک بودم زحل آمد از دستم گرفته به حیات برد، همه آنجا ایستاده بودند، زحل از موهایم گرفت و گفت،
دختر بی حیا چی نمایش به راه انداختی حاااا؟ برادرم بس نبود که حالا دست بر سر شوهرم گذاشتی می خواهی زندگی من را خراب کنی؟
تورا از بین می برم
ــ عفت: زحل به سر و صورتم می زد، خان بابا به مشکل زحل را از من جدا کرد، بعد از زحل مادر شوهرم نزدیکم شد و سیلی محکمی به رویم زد که کنار لبم پاره شد و گفت
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت بیست و نهم ــ عفت: برنج را شستم مصروف ریزه کردن پیاز بودم که حس کردم کسی به موهایم دست زد، ترس عجیبی در دلم رخنه کرد، به عقب برگشتم، آقا کریم ایستاده بود،از ترس کم بود سکته کنم، درین وقت روز این آدم به خانه چی…
ــ نظیفه: دختر بی شرم یک ساعت در خانه تنها ماندی از فرصت استفاده می کنی حاا؟ به ناحق که از تو بدم نمی آید، تو از همان اولش هم دختر خوبی نبودی بی حیا...
ــ رجب خان: بس کنید، عفت عروسم بی گناه است، من خودم دیدم این کریم بی وجدان با آنکه می دانست در خانه بجز عفت کسی دیگری نیست باز هم به خانه آمد و به عفت حمله ور شد، اگر من به تعقیبش نمی آمدم، این نامرد به هدف شومش می رسید
این دختر بی گناه است، کسی حق ندارد حرف زشتی برایم عفت عروسم بزند و به وی آسیبی برساند، فهمیده شد؟
ــ عفت: توانی به بلند شدن نداشتم، دیگر اشکی برای ریختن هم نداشتم، باز هم من محکوم شدم، از شدت ترس و درد بدنم که زحل حسابی برایم آسیب زده بود داشتم از حال می رفتم
پشت به پشت باید بلاها بر سر من بیاید؟
مگر من به دنیا آمده ام که فقط درد بکشم؟
خدایا چرا من را دختر آفریدی؟ اینقدر ظلم را بر من روا دیدی.
خدایا باور کن خسته ام، روحم خسته است، تنم خسته است.
عدالت می خوایم خدایااا، من را ازین زندگی فلاکت بار آزاد کن

ــ بعد از این حادثه زحل کاملا تغییر کرد، مثل دیوانه ها شده بود، هر باری که من را می دید بالایم حمله ور می شد، به دستور خان بابا خودم را در اتاقم قفل کرده بودم تا در امان بمانم، کریم نیز جزایش را دید و خان بابا طلاق زحل را ازش گرفت،
زخم لبم هنوز خوب نشده بود،در صورتم کبودی های دیده می شد، دور چشمانم حلقه سیاهی نمایان بود، درست پنج روز به پوره شدن سه ماه مانده بود، سه ماهی که درد و رنجش برای یک عمر کافی بود.
ادامه فردا شب ❤️


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ــ نظیفه: دختر بی شرم یک ساعت در خانه تنها ماندی از فرصت استفاده می کنی حاا؟ به ناحق که از تو بدم نمی آید، تو از همان اولش هم دختر خوبی نبودی بی حیا... ــ رجب خان: بس کنید، عفت عروسم بی گناه است، من خودم دیدم این کریم بی وجدان با آنکه می دانست در خانه بجز…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سی اُم

با صدای مادر شوهرم از اتاق خارج شدم، که گفت، من و زرلشت به منزل بالا هستیم برای ما چایی دَم کن بیاور.
ــ عفت: به چشم مادر جان
به آشپزخانه رفتم و چای آماده کرده بر سینی گذاشتم و به سوی بالا در حرکت شدم، به آخرین پله زینه رسیده بودم که مادر شوهرم مقابلم آمد و سر راهم قرار گرفت و گفت.
ــ نظیفه: عفت شاید دانسته باشی که چقدر ازت متنفرم، از روزی که تو به این خانه آمدی روز خوش ندیدم، اول پسرم را ازم دور کردی و دوم دامادم را، ای چای بهانه ای است که تورا به اینجا کشاندم، تا برای همیشه از شر تو بد قدم خلاص شوم.
ــ عفت: یعنی چی من چی کردم که این همه حرف.....
تا خواستم حرفم را تکمیل کنم که مادر شوهرم سینی چای را با دستش زد و همه آن چای پیاله ها بر سرم ریخت، از باعث آن چای داغ بدنم سوخت، فریاد بلندی زدم گمان کردم کسی من را در آتش تنور انداخت، مادر شوهرم بی خیال نبود انگار قصد جانم را داشت و من را از پله ها به پایان تیله کرد، که افتیدم
پله به پله به پایان می افتیدم و باهر افتیدن حس می کردم استخوان هایم می شکند.
در آخرین پله رسیدم که کسی من را محکم گرفت و به آغوشش افتیدم، به سختی چشمانم را باز نگهداشتم، انگار خواب می دیدم، به آغوش علی بودم، بله خودش بود علی.. پیش چشمانم همه چیز تاریک شد....
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگ‌دل این زودتر می‌خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
این‌قدر با بخت خواب‌آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی‌حبیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا
#شهریار

ــ علی: کار هایم را چند روز زود تر تمام کردم و برای خرید رفتم برای همه اعضای خانه سوغاتی خریداری کردم، برای عفتم نیز لباس ها و پیزار های قشنگی خریداری کردم،همچنان خیلی کتاب های خوب برایش گرفتم،دلبر زیبایم عاشق کتاب خواندن بود، دلم لک زده بود آن لبخند زیبای همسرم را، چقدر دلم برایش تنگ شده بود، می خواستم پرواز کنم و به عفتم برسم، با اولین پرواز هفته به افغانستان برگشتم، یک شب را در کابل ماندم و صبح وقت حرکت کردم، نخواستم قبل از رفتنم خبر بدهم می خواستم همه را با برگشتم غافلگیر کنم، همه فکر می کردند پنج روز بعد بر می گردم،
با این عجله هیچ به قریه نمی رسیدم، نمی دانم من بی قرار بودم یا زمان متوقف شده بود، بعد از تقریبا هفت ساعت سفر،به ساعت 02:00ب ظ به قصر رسیدم.
انگار کسی در دهلیز و صالون نبود، به اتاق ها یکی یکی داخل شدم هیچ کسی را نیافتم، ناگهان صدای فریاد عفت را شنیدم و باعجله به سوی دهلیز داخلی حرکت کردم، با صحنه ای باور نکردنی رو به رو شدم، مادرم عفت را از بالا تیله کرد، تا دویدم که به عفت برسم اما دیر شده بود عفت به پایان رسید و به آغوشم افتید، چشمان زیبایش بسته شد.
نه عفت، خانمم زندگیم چشمان زیبایت را باز کن، ببین من آمدم برگشتم عفتم، عزیز دلم عفـــــــــــــــــت......
با عجله عفت را از قصر بیرون کردم و به سوی کلنیک روان شدم، آه خدایا این دیگر چه روزی بود که برایم نشان دادی، چرا مادرم عفت را به پایان انداخت، عفتم چرا اینقدر که لاغر و ضعیف شده، چرا صورتش زخمی بود؟
خدایااا عفت را ازم نگیر، من تازه به خوشبختی ام رسیدم، خدایا زندگیم را ازم دور نساز.

ــ بعد از چند ساعتی داکتر از اتاق عملیات بیرون شد، پرسیدم، حال همسرم چطور است؟
ــ داکتر: عملیات سختی را پشت سر گذاشت، متاسفانه مریض به کوما رفت،
ــ علی: حرف داکتر همانند تیر بر قلبم خورد، نه عفت من دختر قوی است او خوب می شود، پرسیدم داکتر عفتم خوب می شود نه، به هوش میاید؟
ــ داکتر: دعا کنید شاید یک ماه بعد یا یک سال، و یا هیچ، ببینم آقای محترم ازین دختر بیچاره شما چی می خواهید؟ چرا هربار باید آنرا به وضعیت بد به کلنیک بیاورید؟
ــ علی: این حرف داکتر چی معنی داشت؟ یعنی چی چرا هربار عفت به وضعیت بد به کلنیک بیاید؟ مگر چه شده بود؟ پرسیدم یعنی چی داکتر عفت چی وقت به اینجا آمده بود؟
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت سی اُم با صدای مادر شوهرم از اتاق خارج شدم، که گفت، من و زرلشت به منزل بالا هستیم برای ما چایی دَم کن بیاور. ــ عفت: به چشم مادر جان به آشپزخانه رفتم و چای آماده کرده بر سینی گذاشتم و به سوی بالا در حرکت شدم،…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سی و یکم

ــ داکتر: ببینید آقای محترم چند وقت قبل تقریبا دوماه قبل این دختر را به کلنیک آوردند، به اثر ضربه شدیدی که برایش وارد شده بود دستش و یک جوره قبرغه اش کسر کرده بود و جنین یک و نیم ماهه اش سقط شد، شما شوهرش هستید چرا اینقدر بی توجه در مقابل همسر تان هستید؟
ــ علی: طفل؟ یعنی چی عفت باردار بود؟
ــ داکتر: فکر کنم شما از هیچی خبر ندارید بله همسر شما یک و نیم ماهه باردار بود...
ــ علی: با حرف های داکتر دگر تحمل نتوانستم، دیوانه می شدم، به قصر رفتم، همین که در حیات قصر رسیدم به آواز بلند صدا زدم، مادررررر، خان بابااااا، همه اینجا بیایید همه....
دیری نگذشت همه جمع شدند، داد زدم
مادر چی بلاهی برسر همسرم آوردید حاااا؟ درین سه ماه که من نبودم همین قسم از امانتم نگهداری کردید؟
یکی برایم از سیر تا پیاز بگوید، درین سه ماه چه گذشت؟
آیا عفت حامله بود؟ چگونه طفل ما از بین رفتتتتتت؟ اگر کسی راستش را نگوید قسم می خورم امروز بلاهی بر سر همه تان می آورم.
مادرر چرا عفت را از بالا انداختی؟ حرف بزن مادررر
مادرم سکوت کرده بود، به نزد خان بابا رفتم، گفتم خان بابا شما بگویید، با همسرم چه کردید؟
نزد یسنا رفتم گفتم ینگه حد اقل شما حرف بزنید، یسنا گریه می کرد اما جرات حرف زدن نداشت، به سوی مرسل رفتم، گفتم خواهر
مگر من عفت را به تو نسپرده بودم؟ مگر من برایت نگفته بودم در نبودم کنارش باش و نگذار خاری در پایش برود، پس چی شد، عفت چرا امروز به این وضعیت است حرف بزن مرسل
ــ مرسل: من را ببخش لالا که نتوانستم از امانتت درست نگهداری کنم، دست و پایم بسته بود برای اینکه مادرم تحدیدم کرده بود اگر برای عفت کمکی کنم شیرش را نمی بخشد، تا امروز سکوت کردم، اما امروز در مقابل این ظلم های مادرم سکوت نمی کنم.
لالا علی! از روزی که شما رفتید، ظلم های مادرم بالای آن دختر بی نوا شروع شد، بار ها عفت را مورد شکنجه قرار داد و سرش دست بلند کرد، بلاهی نماند که برسر آن نیاورده باشد، بار ها عفت را به کام مرگ کشاند و مثل یک خدمه برسرش کار می کرد
آه از نهاد آن دختر بیچاره بلند نشد، یکبار نگفت چرا من را اینقدر رنج می دهید و شکنجه می کنید، عفت طفل خود را با ضربه ای گاو وحشی از دست داد استخوان هایش شکست فقط بخاطر ظلم مادرم، کریم بی وجدان خواست عفت را بی عزت بسازد اما موفق نشد، باز هم عفت بی گناه مورد شکنجه مادر وخواهرم قرار گرفت و امروز که عفت با مرگ دست و پنجه نرم می کند بخاطر مادرم است،
من از داشتن چنین مادر بی احساس و ظالم می شرمم، و می دانم آه مظلوم روزی دامنگیرش می شود.
ــ علی: با حرف های که مرسل گفت، شکستم، مُردم،
بمیرم برای همسرم که این همه رنج را بخاطر من تحمل کرده، و مادرم
آیا یک زن هم اینقدر ظالم شده می تواند که به هم جنس خودش رحم نکند؟
با پاهای لرزان به سوی مادرم حرکت کردم، نگاه هایش به زمین بود برایش گفتم.
ــ چرا مادر؟ چرا اینقدر بدی؟ عفت چی بدی در حقت کرده بود مادرر؟
فقط یک گناه عفت را برایم بگو، بگو چی گناهی داشت مادررر؟
عفت را من به این خانه به عنوان عروس آوردم، برایش وعده دادم که اشک در چشمت نمی آورم، او تنها دلخوشیم بود مادر.
نتوانستی خوشی پسرت را ببینی؟ آیا این قدر سخت بود؟
ــ نظیفه: پسرم مم مه معذرت.........
ــ علی: بس کن مادر، معذرت خواستنت چی دردی را دوا می کند؟
حال عفتم را خوب می سازد؟ یکبار بگو عفت در حقت چی بدی کرده بود مادرر؟
من بخاطر شما و پدرم از شهر آمدم بعد از سال ها به آغوش تان بر گشتم، این بود خوش آمد گویی تان؟
اینگونه حق مادری ات را بجا می آوری مادر؟
اگر من و همسرم برایت ارزشی نداشتیم و دوستم نداشتی، اما گناه آن جنین که یک و نیم ماهه جان داشت چی بود؟ تو می دانی یک قتل را سبب شدی، تو طفل بدنیا نیامده ای پسرت را کشتی، همسر من را شکنجه کردی یکبار بیادت نامد که خدا بالای سرت بیننده است؟ وای بر حال تان اگر عفت را چیزی شود شما خود را بخشیده می توانید؟
جواب خدا را چه می دهید مادرررر؟
تو فرزند بدنیا نیامده من را ازم گرفتی امروز من پسرت را ازت می گیرم، من از امروز هیچ مادری ندارم، پسرت مُرد، خانم نظیفه، علی دیگر پسرت نیست فهمیدی؟ تمام شد...
ــ نظیفه: نه نه پسرم من را ببخش، مادرت را ببخش لطفا این گونه نگو، من پشیمانم من بدون تو هیچ هستم پسرم من را ببخش....
ــ علی: من را پسرم نگویید، بعد از امروز من هیچ نسبتی با شما ندارم، اگر من را پسر خود می دانستید به خوشی من خوش می بودید و ارزش قایل می شدید، عفت را به کام مرگ نمی کشاندید....
ادامه فردا شب ❤️
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت سی و یکم ــ داکتر: ببینید آقای محترم چند وقت قبل تقریبا دوماه قبل این دختر را به کلنیک آوردند، به اثر ضربه شدیدی که برایش وارد شده بود دستش و یک جوره قبرغه اش کسر کرده بود و جنین یک و نیم ماهه اش سقط شد، شما شوهرش…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت سی و دوم

سه ماه بعد...

ــ علی: سه ماه می شود که همسرم به کوما است درین سه ماه چی حالتی داشتم، خدا می داند،
از شهر لایق ترین داکتر هارا برایش خواستم، اما بی نتیجه بود
آه عفتم من را ببخش که نتوانستم به وعده هایم وفا کنم، نتوانستم تورا شاد کنم و مراقبت باشم، لطفا من را ترک نکن، می دانی که علی بی تو می میرد عفتم برگرد کنارم با آن لبخند های دلربایت حال دگرگونم را خوب بساز، دیگر تنهایت نمی گذارم تورا می برم به جایی دور
جایی که اثری از این آدم ها نباشد، زندگی خوشی کنار هم آغاز می کنیم عزیز دلم یک فرصتی دیگر برایم بده لطفا من را ترک نکن، خانمم برگرد پیشم..
گریه می کردم دست عفت را در دستانم گرفته بودم درین سه ماه نه به درستی غذایی می خوردم نه هم با کسی حرف می زدم
حس کردم دست عفت در دستانم تکان خورد، در دلم امیدی شگفت، بار دیگر نیز تکرار شد، بلند شدم داکتر را صدا زدم، داکتر ها آمدند و من را از اتاق بیرون کردند، دعا می کردم، خدایا عفتم را برایم ببخش
بله دعایم قبول شد عفت به هوش آمد از فرط خوشی اشک می ریختم، داکتر از اتاق خارج شد و با لب خندان گفت
ــ داکتر: مژدگانی بدهید همسر تان به هوش آمد، عفت خانم خیلی زن قوی است.
ــ علی: خدارا شکررر، می توانم همسرم را ببینم داکتر صاحب؟
ــ داکتر: فعلا نه بعد برای تان می گویم چی زمانی به دیدنش بروید.
ــ علی: رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکرانه ادا کردم و خداوند یکتا را بابت دوباره برگشت عفت شکر گذاری کردم.
به اتاق که عفت قرار داشت با اجازه داکتر داخل شدم، نزدیک عفت رفتم دستانش را گرفتم، با گرفته شدن دستش عفت چشمان خود را باز کرد.
ــ عفت: علی..
ــ علی: جان علی، زندگی علی
ــ عفت: بلاخره برگشتین..
ــ علی: برگشتم عفتم برگشتم، من را ببخش که خیلی دیر برگشتم، دیگر تنهایت نمی گذارم، وعده است؛

ــ چند روزی گذشت و عفت مرخص شد به قصر برگشتیم تا دعای خان بابا را گرفته با همسرم از روستا به همیشه برویم، به خانه رسیدم همه جمع شده بودند، من از قبل وسایل خودم و عفت را جمع کرده بودم نزد خان بابا رفتم و گفتم، حق تان را حلال کنید پدرجان، می دانید که مجبورم کردند برای همیشه بروم شما ازم دلخور نباشید.
ــ رجب خان: شرمنده ات هستیم پسرم، تو مارا ببخش، دعای خیرم همیشه به همراه تان، زندگی خوب و خوش داشته باشید.
با همه اعضای خانواده خدا حافظی کردم بجز مادرم، مادری که هیچ گاهی برایم مادری نکرد.
ــ عفت: علی جان تصمیم گرفته بود که ازین قریه می رویم، و برای خداحافظی به قصر برگشتیم با همه اعضای خانواده خدا حافظی کردم مرسل و یسنا خیلی جگرخون بودند، و مادر شوهرم
انگار از کار های که در حقم انجام داد پشیمان بود در گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت، نزد خان بابا رفتم و دست های شان را بوسیدم گفتم، حق تان را حلال کنید خان بابا،
ــ حلالت باشه دخترم تو نیز حلال کن، و مارا ببخش که نتوانستیم برایت کاری کنیم،
ــ عفت: خدا ببخشه خان بابا من همه چیز را فراموش کردم.
به سوی مادر شوهرم رفتم گفتم، خدا حافظ
مادر شوهرم دستانم را گرفت و به زانو نشست خود را خم کرد تا به پاهایم بیفتد، اما من بلندش کردم و گفتم
مادر جان چی می کنید، برخیزید من را گنهکار نکنید.
ــ نظیفه: عفت دخترم من با تو بی نهایت بد کردم، خدا جزایم را داد پسرم را ازم گرفت، لطفاً عفت تو من را ببخش، اگر تو عفو کنی خدا نیز شاید ازم بگذرد.
ــ عفت: من همه آنها را فراموش کردم و گذشتم، نگران نباشید.
ــ علی: عفت جان برویم ناوقت می شود.
ــ عفت: علی جان همرای مادر تان خداحافظی نمی کنید؟
ــ علی: من مادری ندارم، برویم.
ــ عفت: علی جان این گونه نگوید، هرچی شده باز هم این زن مادرت است، تا با مادرت آشتی نکنید من با شما نمی آیم، من گذشتم شما نیز بگذرید.
ــ علی: به این قلب بزرگ عفت حیرانم، چگونه می تواند آن همه ظلم و ستم را فراموش کند، با مادرم نیز خداحافظی کردم چون خیلی پشیمان بود، با عفت به سوی زندگی جدید و شروع دوباره حرکت کردیم، به خانه ای جدید ما که در شهر کابل بود بعد از سفر چندین ساعته رسیدیم.
خانه ام از قبل آماده بود فقط بعضی وسایل که کمبود داشتیم را خریداری کردیم.
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده:صبا صدر #قسمت سی و دوم سه ماه بعد... ــ علی: سه ماه می شود که همسرم به کوما است درین سه ماه چی حالتی داشتم، خدا می داند، از شهر لایق ترین داکتر هارا برایش خواستم، اما بی نتیجه بود آه عفتم من را ببخش که نتوانستم به وعده…
🍁رمان در حسرت عدالت
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت آخر

یک و نیم سال بعد...

ــ عفت: یک و نیم سال گذشت. از حادثات تلخ زندگیم، از روز های که در حسرت عدالت می سوختم، و مدام شکایت می کردم
اما خدا را چه دیدی؟ کافیست توکل کنی خدا در وسط غم هایت یک گل می کارَد،
امروز کنار علی خوشبخت ترین انسان روی زمین هستم
خداوند بی انصاف نیست، پی هر تاریکی صبح روشن است، کافیست صبور باشیم.
من 9ماهه باردارم، به همین زودی ها فرزند خود را ان شاءالله به آغوشم می گیرم، علی هر روز بیشتر از قبل دوستم دارد، بیشک علی کسی است که می شود کنارش احساس آرامش کرد، حتی یک لحظه ای تنهایم نمی گذارد، خدا را بابت داشتن چنین همسفر زندگیم شکر گذارم.
ــــ
بلند شدم تا به آشپزخانه بروم، درد شدیدی به یکباره گی در بطنم حس کردم، توجه نکردم اما شدت گرفت.
علی با عجله من را به بیمارستان برد. از شدت درد از حال رفتم.
ــ علی: بی صبرانه در دهلیز بیمارستان قدم میزدم و دعا می کردم، خدا را یاد می کردم عفت و فرزندم سلامت باشند، بعد از دو ساعتی صدای نوزادی به گوشم رسید.
خدارا شکر کردم، چند دقیقه بعد داکتر از اتاق خارج شد و گفت.
ــ داکتر: مبارک باشد، شما صاحب یک دختر زیبا شدید.
ــ علی: همسرم چطور است حالش خوب است؟
ــ داکتر: نگران نباشید مادر و دختر هردو خوب هستند.
ــ علی: دیری نگذشت که نرس دخترم را به آغوشم داد، به چهره زیبایش نگاه کردم و از ته دل خدا را شکر کردم.
پدر بودن چه حس قشنگی است، دخترم را گرفته نزد عفتم رفتم، به سوی عفت نگاه کردم، با چشمان پر اشک و لب خندان به سویم نگاه می کرد.
دخترم را به آغوشش گذاشتم، هق هق گریه های عفت بلند شد، نزدیکش شدم بوسه ای بی پیشانی اش گذاشتم و پرسیدم، عفت تو چرا گریه می کنی؟ نکن دخترت ازت یاد خواهد گرفت هاهاها
ــ عفت: اشک خوشی است علی جان.
ــ با بغل کردن دخترم آرامش خاص در وجودم رخنه کرد، تمام درد هایم با در آغوش گرفتن دخترم فراموش شد، دخترم را بوسیدم، بوییدم، از دیدنش دلم سیر نمیشد، فقط می خواستم به چهره نازش بنگرم، دستان کوچکش را در دستم گرفتم و خدا را شکر گذاری کردم به این حس قشنگی که برایم داد تا مادر شوم، الهی آغوش هیچ زنی را بی فرزند نساز و ازین نعمت زیبا محروم نگردان آمین..
بعد از تولد دخترم به خانه برگشتیم، اسم دخترم را هستی گذاشتم، حالا همه هستی ام به دخترم و همسرم خلاصه می شد، بعد از تولد دخترم زندگی ام تغییر کرد، زندگی خوشی کنار علی و هستی ام دارم...
خدایا شکرت..
#زندگی بمن آموخت که باید بدانم هیچ دوره از زندگی «کودکی، نوجوانی، جوانی..... »بدون غم و درد نیست، از مشقت ها و درد های زندگی پند های گرفتم، هیچ زندگی بی مشکل و رنج نیست، فراز و نشیبی های خودش را دارد، پیروز کسی است که با سختی های زندگی خود بسوزد و بسازد، مبارزه کند
پی هر تاریکی روشنایی است، پشت هر شری خیر بزرگی نهفته است، خداوند صابران را دوست دارد و باید بدانیم خداوند در برابر هیچ بی عدالتی سکوت نمی کند، همه چیز را بدست خدا بسپار و بدان خدا بنده های عزیزش را بیشتر مورد امتحان قرار می دهد، شاکی سختی های زندگیت نباش شاید تو بهترین و عزیز ترین بنده ای خدایی.
دوام می آورم حتی بدون تکیه گاه، بدون دلگرمی،
دوام می آورم حتی اگر زانوی باور هایم خم بشود.
حتی اگر پای اعتمادم بشکند، اما من ادامه می دهم و پیروز می شوم، حتی اگر پشت هر بهار زندگیم، هزار زمستانی را دفن کرده ام، و پشت هر لبخندم هزار و یک رنج و بیتابی.
اما من دوام می آورم، دنیا به آدم های قوی نیاز دارد،
دنیا به زن، به دختر، به مادر، به همسر نیاز دارد.
دنیا به این قهرمان نیاز دارد؛

پایان.
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت ✍🏻نویسنده: صبا صدر #قسمت آخر یک و نیم سال بعد... ــ عفت: یک و نیم سال گذشت. از حادثات تلخ زندگیم، از روز های که در حسرت عدالت می سوختم، و مدام شکایت می کردم اما خدا را چه دیدی؟ کافیست توکل کنی خدا در وسط غم هایت یک گل می کارَد،…
پیام نویسنده:
شاعر چه زیبا گفت
دایما یکسان نماند حال دوران غم مخور
غم و رنج خوشی و ناخوشی روزگار می گذرد
قسمی که در رمان ذکر کردم هیچ زندگی بی درد و رنج نیست، بلخصوص در افغانستان،درین کشور ثروتمند و فقیر، عاقل و جاهل، خوب و بد همه و همه درمانده اند،
ما نسل حیفی هستیم، نسل اعتراض های سرکوب، و فقط در برابر این همه درد فقط یاد گرفتیم سکوت کنیم. اکثریت مردم به کنار فقر اقتصادی با فقر دانش دست و پنجه نرم می کنند،هنوز خیلی از مکان ها و روستا های این مملکت به حالت چندین قرن قبل زندگی می کنند، و بویی از سواد و علم نمی برند. با آنکه این رمان تخیلی است اما بیانگر حقایق و زندگی آن دخترانی است که زنده به زور می شوند، هنوز هم در بعضی مناطق زن به مثل مال بی ارزش خرید و فروش می شود، بار ها شنیدم دختران خرد سال در بدل پول به اشخاص که حتی هم سن پدرکلان شان است نکاح می شوند، آیا این نکاح حلال است؟ ازینکه طفل خرد سالی را برباد کنی و آرزو هایش را به دلش دفن کنی و سند بردگی اش را امضا کنی آیا این درست است؟
منشا این همه و همه فقر دانش کشور است، اگر در مورد کشورم بنویسم صفحه ها پر خواهد شد و حرف هایم تمامی نخواهد داشت،
دومین رمانم به اسم در حسرت عدالت!
خدارا شکر گذارم که برایم قدرتی داد تا باز هم قلم بگیرم و اینبار از مشقت های زندگی یک دختر بنویسم، دخترانی که در روستا ها زندگی می کنند و روشنایی علم و دانش محروم اند، به راستی این بی عدالتی نیست؟ در لا به لای رمانم از ازدواج اجباری دختران خرد سال نوشتم، از بی عدالتی که در حق خیلی از دختران صورت می گیرد و متهم به بی عزتی می شوند، از ظلم و ستم های که در بعضی جاها بالای زنان صورت می گیرد ازینکه خیلی ها به یک دختر به چشم یک وسیله برای گذراندن وقت شان می نگرند و دنیای دخترانه یک دختر را به خاک می کشانند، اما همه و همه فقط این نیست، زندگی سخت تر و سخت تر ازین ها هم می تواند باشد، این همه و همه من را وادار به نوشتن کرد

به امید فردا های بهتر و روشن...
در اخیر جهان سپاس از شما مطالعه گران و علم پروران نهایت عزیز، ازینکه این رمان را تا اخیر مطالعه کردید، امید وارم یک رمان دلچسب و مفیدی واقع شده باشد، بخاطر مشکلات تایپی یا هر اشتباهی داشت پوزش، در اخیر می خواهم نظریات تان را در مورد رمان در حسرت عدالت بدانم
سپاس 😊
دوستدارشما
✍🏻صبا صدر🩺


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
2024/07/10 00:58:34
Back to Top
HTML Embed Code: