Telegram Group Search
نه که بلد نباشما دورت بگردم!
بلدم...
بلدم مثل این فیلم و کتابای عاشقونه بهت بگم نَریا؛ بری می‌میرم! بگم باش، که اگه نباشی، جونم در میره از تنم! بگم بمون که من قدِ یه پلک هم زدنم زنده نمی‌مونم بی تو!
دروغ چرا!
دور از تو هم میشه نفس کشید،
بدونِ تو هم میشه نمُرد،
بی تو هم میشه زنده موند...
ولی راستشو اگه بخوای،
نمیشه زندگی کرد!
بذار خلاصه بگم برات؛
هیچ‌وقت نرو!
همیشه باش،
که اگه نباشی،
مُردن شرف داره به زندگیِ منِ بی تو...

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
نمایشگاه کتاب تهران اگه رفتین،
کتاب یک مشت بغض کالم بخرین
خیلی کتابِ خوبیه 😅
خوابی و
از چشم بیمارم گریزانی همیشه...

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
بهش گفتم من می‌ترسم!
از اون روزی که از خواب بیدار شم و ببینم دوسِت ندارم می ترسم...
از اون شبی که با گریه برای تو خوابم نبره می ترسم...
می ترسم از بارونی که منو دلتنگ ترت نکنه...
می ترسم از شکنجه گرِ داریوش اگه منو یاد تو نندازه...
می ترسم از اون ویبره ی پیامی که دلمو نلرزونه که مبادا از طرف تو باشه...
می ترسم از زنگ تلفنی که دلمو هُری نریزه پایین که نکنه تو باشی پشتِ خط...
می ترسم از اسمت اگه ضربان قلبمو تندتر نکنه...
بهش گفتم من از دلی که توی سینه م باشه و برای تو نطپه می ترسم...
خندید!
خندید و نگفت از هرچی بترسی سرت میاد دیوونه!
الان دیگه از هیچی نمی ترسم، جز این سنگی که توی سینه م به جای دل می‌طپه و نه برای کسی می لرزه، نه از نبودن کسی می ترسه!

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
شبی بارانی و غمگین،
شبی از هر شبم شب تر...

مرا میکشت دلتنگی،
ولی او را نمی دانم!

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
جمعه یعنی یه عمر دلتنگی
بعد شش روز بی تو سر کردن...

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
با دست زد رو شونه م و اشاره کرد به شکوفه های درخت سیبِ توو حیاط و گفت:
- می‌بینی؟!
حتی خدام با اون همه رحمن و رحیم بودنش دلش به حال زار من و امثال من نسوخته! تا همین چند وقت پیش اگه همین درخته رو می‌دیدی گمون می‌کردی یه جوری مرده که دیگه صدتا بهارم زنده ش نمی‌کنه، حالا ببینش؟! شده خودِ زندگی! اون وقت منِ اشرفِ مخلوقات چی؟! هیچ! یه عمره همون زخمیم که بودم!
کاری ندارما، ولی کاش ما آدمام چارفصل بودیم مثل این دار و درختا. هوا که خوب می‌شد، حالِ بد ما هم خود به خود خوب می شد؛ بهار می‌شد دلمون، بهاری می شد حال و هوای زندگیامون. پاییز و زمستون و برف و بارون و حال خرابی و غم داشتیم، ولی بهار و تابستون و روزای خوش و شادیم حتمنی داشتیم...
پوسیدیم از بس خزون بودیم آخه!
چیزی نگفتم. یه نفس عمیق کشید و نگاه خیره شو از شکوفه ها گرفت و دوخت به سقف اتاق
- ولی راستِ راستشو اگه بخوای...
اینجوری که ما چارفصلمون شده بغض و جذام و زمستون، بعید می‌دونم هیچ عید و بهاری دردی از دردامون دوا کنه!

#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
دلم عروسی می‌خواد
شلوغ،
پر از بزن بکوب،
از اول تا آخرش رقص و شادی...
لطفا اگه به همین زودیا قصد ازدواج دارین،
منم دعوت کنین مراسمتون،
میام :)

پ.ن:

لطفا کنارِ شام دوغم باشه،
من نوشابه دوست ندارم!
من تورا آنگونه دوست داشتم
که مجنون لیلایش را
آنگونه چشم به راه بودم
که یعقوب یوسفش را
آنگونه می پرستیدم
که عرب لات و عُزایش را
آنگونه باور داشتم
که محمّد خدایش را
تو مرا اما...
چنان نمی خواستی،
که آدمی گناهانش را!

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
من بچه بودم، حاج بابام پیر...
پیرمرد را، گذر زمان دل نازکش کرده بود، شده بود عین من، عین بچه ها. هی گریه اش می‌گرفت، هی اول و آخر هر جمله اش بغض می‌کرد. می‌گفت مادر، بغض می‌کرد. می‌گفت پدر، بغض می‌کرد. می‌گفت وطن، بغض می‌کرد. می‌گفت غربت، بغض می‌کرد. می‌گفت زندگی، بغض می‌کرد. می‌گفت مرگ، بغض می‌کرد...
می‌گفتم چرا گریه می‌کنی؟ می‌گفت اقتضای پیری‌‌ست باباجان! تو هم به سن من که برسی، همیشه توی گلویت بغض داری، گریه داری! به آخرش که برسی، می‌بینی همه رفته اند، همه تمام شده اند، فقط تو مانده ای، فقط غم مانده، فقط غصه مانده...
می‌گفت اصلا اساس زندگی همین است،
با اشک آغاز شده ای، با اشک تمام می‌شوی!
آخرش هم، یک روز از همان روزهایی که پشت گوشی برایم شعر می‌خواند و بغض می‌کرد، تمام شد و رفت و ندید که می‌شود پیر نباشی اما هی بغض کنی، هی بغض کنی، هی بغض کنی...
می‌شود پیر نباشی اما به جای خنده، هی گریه ات بگیرد، به جای خنده، هی اشکت بچکد...
پیرمرد رفت و ندید که این روزها،
می‌شود مثل من،
مثل خیلی های دیگر،
جوان باشی اما
با بغض بمیری،
از بغض بمیری...

#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
آن مرد یک شب بی هوا دل زد به باران، رفت!
می‌گفت آسان نیست رفتن، گرچه آسان رفت!

با چشم های تار از اشکِ خودم دیدم...
همراه او این شهر و آن کوچه، خیابان رفت!

لیلاتر از مجنون شدم، مجنون تر از لیلا...
تا مطمئن شد می شوم بی او پریشان، رفت!

پرواز یادم داد، اما موقعِ رفتن...
تنها رهایم کرد در آغوش زندان، رفت!

می‌خواست بردارد ز دوشم بار غم اما...
دل کند آخر از منِ همواره ویران، رفت!

وحشی دلم را اهلیِ خود کرد و راهی شد...
می‌خواست صاحب خانه باشد، مثلِ مهمان رفت!

هرچند حرف از آمدن بود اولِ قصه...
آن مرد یک شب بی هوا دل زد به باران، رفت!

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
دلگیر و خسته ام، پر از گریه و سکوت...
مانندِ آن طفلی که مادر نخواهدش!

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
یعنی ممکنه یکی بشینه توی حیاط بیمارستان توت‌فرنگی بخوره که بوش اینجوری بپیچه توی دماغ من؟
یا توهم زدم؟
تا آمدم یک خط بخوانم درس را هربار...
یاد تو افتادم من و شاعر شد این خودکار

گویا جهان مصرع به مصرع شعر بارید و...
یک بیت من می‌خواندم و یک بیت هم دیوار

گاهی شدم غرق خیالت، گاه آشفتم:
من امتحان دارم، برو! دست از سرم بردار!

هی لابه لای جزوه هایم نقش می بندد...
غیر ارادی اسم تو، عاشق شدم انگار!

مشروط خواهم شد، ندارم چاره ای، اما...
منصور حلاجم، ندارم باکی از این دار!

گفتند آب و نان نخواهد شد برایت عشق؛
گفتم نخواهد شد برایم درستان هم کار!

یادت همیشه با من و بی من کجایی تو؟!
ای بی وفای بی مروت! با توام ای یار!

پایان شعرم بود و روی جزوه خوابم برد...
میخواستم یک خط بخوانم درس را این بار!

#طاهره_اباذری_هریس
#یک_مشت_بغض_کال

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
فردریک بکمن، یه جایی توی کتابِ " مردی به نام اُوِه " می‌گه:

- هر انسانی بايد بداند كه براى چه چيزی مبارزه می‌كند،
شايد آنچه كه من برايش می‌جنگم براى ديگرى بی‌ارزش باشد،
اما من می‌دانم كه چه می‌كنم!
شب قضیه اش فرق می کند
شب ها زیر سقف خانه های شهر
نه اثری از تظاهر می ماند و نه ردی از خنده های دروغین،
شب ها
آدم ها می مانند و تلخی حقیقت،
آدم ها می مانند و تنهایی و اشک و تاریکی و سکوت،
و یک دلتنگی بی انتها...
برای همه ی آنهایی که باید باشند،
اما نیستند!

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
گفته بود یا گُلی، یا هیچ‌کس!
خبرش مثلِ بمب، ترکید و توی فضای کوچک روستا پیچید. پچ پچ ها، همه درباره ی گُل‌نسا بود و آن پسرکِ شهری. کسی نمی‌دانست از کجا و کِی، ولی می‌گفتند پسره عاشق گُلی شده، یک دل نه ها، صد دل! گُلی؟ دخترکِ خوشگلِ پایین ده بود، با موهای طلایی و کک مک‌های قهوه ای و چشم های سبزِ مهربان و یک دل، درست به بزرگیِ دریا. گوش‌هایش نمی‌شنید، حرف هم نمی‌زند، ناشنوا بود و نا گویا، از همان موقعِ تولد...
پدر و مادر نداشت، از خیلی سال پیش، رفته بودند به رحمت خدا. گلی بود و خواهر و برادرهایی که همه سر خانه و زندگیشان بودند، به کسی هم نیاز نداشت البته! شیر دختری بود برای خودش؛ بلد بود گلیم هایی که خودش می‌بافَد را، از آب بکشد بیرون.
ازدواج نکرده بود، خودش نمی‌خواست! می‌ترسید...
از تب های تندی که زود به عرق بنشیند، می‌ترسید و همین هم بود که تا آن موقع، مانده بود خودش و تنهائیش و حوضش.
تا اینکه یک روز، خبر پیچید یک پسرک شهری، آمده و عاشق گل‌نسای ما شده، گفته یا گُلی، یا هیچ‌کس!
خبرش مثلِ بمب، ترکید و توی فضای کوچک روستا پیچید.
می‌گفتند برای عروسی آمده بوده روستا، که دیده گُلی را و بعد دل داده به سکوتِ دلنشینِ دخترکِ لپ گلیِ دهاتِ ما.
گُلی؟ شنیدیم که قبول نکرده، که گفته است یک کلام، نه! پسرک عاشق پیشه؟ کوتاه نیامده!
نتیجه؟ یک سالِ تمام، آنقدر رفته و آمده و گل بر سر راه گذاشته و پیغام و پسغام فرستاده و نامه در حیاط انداخته، تا همه را ذله کرده، گُلی را هم! انقدری که دلش به رحم بیاید، که فرصتی بدهد به دلِ عاشقِ بیچاره اش...
بعدترها هم شنیدیم که گُلی، برادرش را فرستاده شهر، پیِ پسره و خانواده اش؛ که بگوید گُلی، همینی است که هست! با همه ی حُسن ها و ایرادهایش، با همه ی خوبی‌هایش، با همه ی بدی هایش...
که نکند بعدها، همین ها بشوند چماق و سر کوفتِ سر دخترک و جواب گرفته بود که هرچه هست، حُسن است و خوبی، ما ایرادی ندیده ایم، ما بدی ای نشنیده ایم.
همین هم شد که بساطِ عروسی به پا شد توی روستا و انگار عروسیِ دخترِ تک تک اهالی باشد، همه شاد بودند، همه صاحب مجلس بودند انگار...
حالا، سالها از آن روزها می‌گذرد. عشق گلی و آن پسرکِ لجباز، در گذرِ زمان کهنه نشد و تبِ تندشان، به عرق ننشست که هیچ، انقدر ماندگار بود و حقیقی، که شد نقلِ هر مجلس و محفل، شد ضرب المثلِ اهالی...
این روزها توی روستا، کسی اگر بگوید عاشق شده ام، همه می‌پرسند چقدر؟ انقدری هست که هرکسی هرچه گفت،
بگویی یا فلانیِ خودم،
یا هیچ‌‌کس؟

#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
خوش به حال حق که دائم یار و همراهِ علی ست...
ما فقط از دور گهگاهی سلامی می‌کنیم

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
مامان هیچوقت لباس عروس نپوشیده بود،
حتی روز عروسیش!
یعنی عمه کوچیکه م نذاشته بود که بپوشه، گفته بود ما مادرمون مریضه و جا واسه این تشریفات نداریم فعلا و با همین بهونه ی الکی، یه عمر حسرت رخت سفیدِ عروس پوشیدنو گذاشته بود به دلِ مادرِ تازه عروسِ من!
بچه تر که بودم، موقع بافتن موهام برام از اون موقعا می گفت که حتی نذاشته بودن بره آرایشگاه و براش مشاطه گر آورده بودن خونه...
دست می کشید توی موهامو با خنده تعریف می کرد که چقدر دلش می‌خواسته روز عروسیش موهاشو شینیون کنه و تاج عروس بذاره، اما مشاطه‌گر پیر و اختصاصی خانواده ی پدری بلد نبوده و کلی با اتوی موی قدیمی کف سرشو سوزونده بوده تا موهای موج دارشو فرتر کنه!
یه وقتایی که به شوخی می گفتم مامان بذار از نو برای تو و بابا یه عروسیِ مفصل بگیریم که لباس عروس و شینیون و تاج عروس و آرایشگاه و کلی مهمون و بزن بکوبم داشته باشه، می خندید و می گفت:
دیگه خیلی دیره!
می‌گفت:
توی زندگیِ هر آدمی یه حسرتای کوچیکی هستن که هیچ‌وقت از یاد نمیرن، هیچ‌وقت آتیششون توی دل آدم خاموش نمیشه، دردشون فراموش نمیشه، تا ابد حسرت می‌مونن...
می گفت:
درسته الان دیگه اون جوون ۱۸ ساله نیستم که واسه یه لباس سفید اون‌قدر ذوق و شوق داشته باشم و برام مهم باشه اما بعد این همه سال، بار حسرتِ اون یه روز رو دوشِ دلمه هنوز!
می‌گفت:
بعضی حسرتا شاید خیلی کوچیک و سطحی به نظر بیان،
اما اندازه ی یه اقیانوس عمیقن،
غرق می کنن آدمو!
راستشو بخوای این روزا بیشتر فکر می کنم به مامان و حسرتاش،
به عمه ی کوچیکم و کاراش،
به خودم،
به تو،
به حسرتای کوچیکی که تا ابد به دلم می‌مونن،
به حسرتای کوچیکی که خیلی بزرگن...
مثل جانم شنیدن از لبات،
مثل ترکیب اسمم با صدات،
مثلِ‌‌‌..‌.
مثلِ گرفتن دستات!

#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
می‌شد قفست باشم...
ولی آشیانه ات شدم!
در باز است
پنجره هم
تو ولی نرو...

#طاهره_اباذری_هریس

🦋 | @TahereAbazariHerisi7
2024/06/29 16:25:32
Back to Top
HTML Embed Code: