نقالی با بقالیِ تاریخ؟ مسئله این است
تاریخ را دوگونه میتوان خواند. نقالی و بقالی! مقصودم از رویکرد نقالی، مرور افقیِ سلسلهای از اتفاقات در گذشته و نحوهای از سرگرمشدن با یا جذبشدن به این انباشت گزارشهاست. اما رویکرد بقالی به تاریخ سوداندیشانه است. نه البته سود مالی، بلکه سود فکری و خاصه پرسش دشوار از اینکه فلان واقعه در فلان دوره، بَمان پرسش در بَمان دوران، آن گفتمان در آن بازه، چرا روی داد؟ چرا قبلتر روی نداد؟ چرا تداوم یافت یا چرا بازایستاد؟ گویی به جای خط افقیِ ممتد حوادث، به ارتعاشهای عمودی توجه میکنیم.
مثالی بزنم. در دورانی به سر میبریم که علوم تجربی، بهرغم نقدهای جانگداز دوران پسامدرن، هنوز بر کاکل زمانه میچرخد و هنوز در جامعههای فقیری از حیث علوم انسانی چون ما، معیار بود و نبود پدیدههاست. به بیان دیگر، همان رویکرد پوزیتیویسیِ منسوخ، که آنچه تجربه درنمییابد، وجود ندارد؛ یعنی پُلی از معرفتشناسی به هستیشناسی. حال در چنین ایامی بازار «علوم شناختی» و «علوم عصبشناختی» خیلی گرم است.
اگر تاریخ ندانیم یا بدتر از آن، اگر با رویکرد بقالی تاریخ نخوانیم، بهویژه تاریخ فلسفه و تاریخ علم، به این پرسش نمیتوانیم پاسخ دهیم که چرا این علوم در این زمانه گل کرده و هر کس میخواهد بگوید در مرز میانرشتهای علم و فلسفه حرکت میکند، به علوم شناختی روی میآورد. اما اگر تاریخ علم و فلسفه (بهویژه غرب) را بقالانه خوانده باشیم، خواهیم دانست که علوم شناختی فرزند خلف تحولات فلسفه و علم در فردای رنسانس و روشنگری و پساروشنگری است.
این دانستن، دانستنی بیفایده و تزئینی هم نیست. فایدهاش این است که با دانستن خاستگاه عزیمت، متوجه خواهیم شد که بسیاری از دعواها و اختلافهای علمی و فلسفی تازه نیست. ممکن است واژهها واژههای دیگری باشد، اما مغز اختلافات و درنگها بارها مشترک است. اینکه انسان را در رویکردهای رادیکال عصبشناختی، منحصر و مجبور در تاروپود عصبی مغز بدانیم، یا آنکه قائل به جوهری غیرمادی و غیرعصبی و روحانی هم برای او باشیم، مغز مشترکِ تکراریِ این قبیل بحثها در تاریخ است.
یا اینکه پرسش از بود و نبود جوهر مادی و غیرمادی در انسان در نزد کسانی چون دکارت و اسپینوزا و لایبنیتس از کجا میآید و خودش چطور به گرمشدن نظریهی تصور و قوهی فهم در نزد افرادی چون لاک و هیوم منجر میشود و از دل اینها هم دوباره و چگونه پرسشِ دیرین نفس و دوگانهانگاری یا یگانگی نفس و بدن و سپسش حوزههایی تجربی جدیدی چون علوم شناختی و عصبشناختیِ امروز سربرمیآورند.
این را اضافه کنم که در فلسفه تاریخ دستکم دو رویکرد را داریم: هواداران نظریهی گسست یا هواداران نظریهی پیوست. تبیین مدنظر ما بر مبنای نظریهی پیوست تاریخ و بدهبستان دورانهای تاریخی با هم است. اگر قائل به نظریهی گسست بین دورههای تاریخی باشید، یعنی بگویید این دوره بههیچوجه فرزند یا متأثر از تحولات دوران قبلی نیست، ساختمان بقالیِ تاریخ، فروخواهد ریخت!
#تأملات
@Hamesh1
تاریخ را دوگونه میتوان خواند. نقالی و بقالی! مقصودم از رویکرد نقالی، مرور افقیِ سلسلهای از اتفاقات در گذشته و نحوهای از سرگرمشدن با یا جذبشدن به این انباشت گزارشهاست. اما رویکرد بقالی به تاریخ سوداندیشانه است. نه البته سود مالی، بلکه سود فکری و خاصه پرسش دشوار از اینکه فلان واقعه در فلان دوره، بَمان پرسش در بَمان دوران، آن گفتمان در آن بازه، چرا روی داد؟ چرا قبلتر روی نداد؟ چرا تداوم یافت یا چرا بازایستاد؟ گویی به جای خط افقیِ ممتد حوادث، به ارتعاشهای عمودی توجه میکنیم.
مثالی بزنم. در دورانی به سر میبریم که علوم تجربی، بهرغم نقدهای جانگداز دوران پسامدرن، هنوز بر کاکل زمانه میچرخد و هنوز در جامعههای فقیری از حیث علوم انسانی چون ما، معیار بود و نبود پدیدههاست. به بیان دیگر، همان رویکرد پوزیتیویسیِ منسوخ، که آنچه تجربه درنمییابد، وجود ندارد؛ یعنی پُلی از معرفتشناسی به هستیشناسی. حال در چنین ایامی بازار «علوم شناختی» و «علوم عصبشناختی» خیلی گرم است.
اگر تاریخ ندانیم یا بدتر از آن، اگر با رویکرد بقالی تاریخ نخوانیم، بهویژه تاریخ فلسفه و تاریخ علم، به این پرسش نمیتوانیم پاسخ دهیم که چرا این علوم در این زمانه گل کرده و هر کس میخواهد بگوید در مرز میانرشتهای علم و فلسفه حرکت میکند، به علوم شناختی روی میآورد. اما اگر تاریخ علم و فلسفه (بهویژه غرب) را بقالانه خوانده باشیم، خواهیم دانست که علوم شناختی فرزند خلف تحولات فلسفه و علم در فردای رنسانس و روشنگری و پساروشنگری است.
این دانستن، دانستنی بیفایده و تزئینی هم نیست. فایدهاش این است که با دانستن خاستگاه عزیمت، متوجه خواهیم شد که بسیاری از دعواها و اختلافهای علمی و فلسفی تازه نیست. ممکن است واژهها واژههای دیگری باشد، اما مغز اختلافات و درنگها بارها مشترک است. اینکه انسان را در رویکردهای رادیکال عصبشناختی، منحصر و مجبور در تاروپود عصبی مغز بدانیم، یا آنکه قائل به جوهری غیرمادی و غیرعصبی و روحانی هم برای او باشیم، مغز مشترکِ تکراریِ این قبیل بحثها در تاریخ است.
یا اینکه پرسش از بود و نبود جوهر مادی و غیرمادی در انسان در نزد کسانی چون دکارت و اسپینوزا و لایبنیتس از کجا میآید و خودش چطور به گرمشدن نظریهی تصور و قوهی فهم در نزد افرادی چون لاک و هیوم منجر میشود و از دل اینها هم دوباره و چگونه پرسشِ دیرین نفس و دوگانهانگاری یا یگانگی نفس و بدن و سپسش حوزههایی تجربی جدیدی چون علوم شناختی و عصبشناختیِ امروز سربرمیآورند.
این را اضافه کنم که در فلسفه تاریخ دستکم دو رویکرد را داریم: هواداران نظریهی گسست یا هواداران نظریهی پیوست. تبیین مدنظر ما بر مبنای نظریهی پیوست تاریخ و بدهبستان دورانهای تاریخی با هم است. اگر قائل به نظریهی گسست بین دورههای تاریخی باشید، یعنی بگویید این دوره بههیچوجه فرزند یا متأثر از تحولات دوران قبلی نیست، ساختمان بقالیِ تاریخ، فروخواهد ریخت!
#تأملات
@Hamesh1
روز طلوع روشنگریِ متعادل ایرانی دور نیست
شهامت پرسشگری و خوداتکاییِ انسانی و آن چیزی که بعدها کانت خودفرمانروایی یا خودآیینیِ (autonomy) انسان نامید، پرچم آغاز دوران روشنگری است؛ جایی که انسان مدعی شد که ایستاده بر زانوی عقل خود و بینیاز به دستگاههای کلان الهیاتی و فرهنگی، میتواند شناخت را آغاز کند و دست به تجربه بزند و خود را خوشبخت سازد. بگذریم از اینکه امروزه در جهان پسامدرن چنین سودایی را خیال خام انسان دوران روشنگری میدانند. مثلا کسی مثل Merold Westphal در کتاب در ستایش دگرآیینی؛ جا باز کردن برای وحی In Praise of Heteronomy: Making Room for Revelation 2017 ایدهی خودآیینیِ کسانی چون هگل و کانت و اسپینوزا را رد میکند و مدعی میشود که آدمی هیچگاه نه «خودآیین» و صاحب عقلی خالص و مستقل، بلکه همیشه «دگرآیین» بوده و متأثر از فرهنگ و دین و جامعه و خانواده و ... عقلانیت ورزیده است. (۱)
اگر به برخی از فیلسوفان و اندیشمندان دوران روشنگری در مثلا فرانسه، مثل دیدرو و دُلباک، نگاه کنیم، درمییابیم که عقلانیت خودبنیاد و تجربهگرایی در نوع رادیکال خود در این دوران مدعی بینیازی و خوشبختیِ مستقل است و تمام همتش ستیز با نهادهای سنت است؛ بهویژه با کلیسا و کشیشان کاتولیک که برای بسیاری از اصحاب دایرةالمعارف فرانسهی دوران روشنگری، دشمن درجه یک بود. اما پس از عبور پوزیتیویسم اولیه و پیشروی در پرسشگری و ورود به عصر شکاکیت در حتی تجربهگرایی، اتکا به وسعت عقلانیت و قدرت تجربه هم، فروتن و واقعیتر شد. گویا علم تجربی و عقل مدرن نیز دیگر جام جهاننما نبودند که با تکیه بر آنان کوس غرور و شادیِ جاودان بزنیم. وقتی آنگونه شد، مادهگراییِ خوابیده در مغز روشنگریِ رادیکال و انکار مطلق هرگونه متافیزیک، تعدیل یافت. انسان مدرن فهمید که کارگاه تجربه و عقل هم آنقدرها که خیال میکرد، جنس درجه اول و ناب بیرون نمیدهد.
اگر سیر روشنگریِ رادیکال اولیه تا روشنگریِ تعدیلیافتهی ثانویهی پسامدرن را بپذیریم و مبنا قرار دهیم، از برخی تندرویهای رنسانس ایرانی نباید بترسیم. این مثل روشنگریِ غربی در آغاز دوران رادیکال خود است که بیش از ایجاب، درصدد نفی و طرد اقتدار نهادهای سنتی است. که بیش از فروتنیِ تجربی و عقلی، خیال میکند فتحالفتوح کرده و شاخ غول را شکسته است. به علم تجربی استناد میکند و آنچه در «شناخت» تجربه نیاید را منکر «هست» میشود. این تکرار خیالِ خودفرمانرواییِ انسان است. این اقتضای آغاز نوعی از اومانیسمِ ایرانی است، ولو فقیرتر از پیشنیازهای فلسفی و علمیِ روشنگریِ غربی. ما در اینجا نیز مثل صنعت و اقتصاد و ...، با تأخیر از خواب بیدار شدهایم و با مونتاژی عجولانه و تقلیدی سرهمبندی میخواهیم سریع انسانی نو شویم.
باز اگر این سیر را بپذیریم، میتوان آیندهای را متصور شد که جامعهی ایرانی در خلق اومانیسم و خودآیینیِ خود از تندرویهای آغازین فاصله گرفته و به نقطهی تعادل و قرار رسیده است. یعنی هیجانهای سلبی و سیاسی در بینیازیِ مطلق به معرفتها و معنویتهای برآمده از سنت و خاصه سنت دینی را ترک گفته است. آن نقطهی تعادل، نقطهی مبارکی است. نقطهای است که خروجیاش رواداری و ترک تندروی از سوی طرفین است. نقطهای است که سنت به صرف تعلق به گذشته طرد نمیشود. نقطهای است که معنویتگرایی مترادف با سلطهی نهاد دین و اقتدار روحانیان و بهرهگیری سیاسی نیست، جمود رخت بربسته و پرسشگری و نگاه انتقادی مترادف کفر نیست، در عین حال توهم بینیازی به مدد آن هم از میان رفته و با بازاندیشی در سنت، نسخهی متعارف و متعادلی از معنویت پذیرفته و رایج شده.
به بیان دیگر، روشنگریِ تندرو و هیجانیِ اولیه که پرچمش ستیز با سنت و طرد مطلق و بنیادگرای آن بود، جای خود را به نسخهای متعادل و بازاندیش میدهد که گفتوگوی انتقادی با سنت را به معنای بازگشت به عقب نمیداند. عین آنچه در غرب پسامدرنِ فروتن و متعادلتر امروز رخ میدهد. در دل این روزهای هیجانی و ستیزهپسند، به گمان من، آن روزِ خوش تعادل دور نیست. روزی که نه معنویت طعمهی فریب میشود و نه روشنگری بهانهی ستیز.
۱. آشنایی با این کتاب را مدیون معرفیِ یاسر میردامادی در سخنرانی درآمدی به وحیشناسی فلسفی هستم.
۲. کتاب In Praise of Heteronomy: Making Room for Revelation 2017 را به صورت رایگان از اینجا دانلود کنید.
#یادداشت
@Hamesh1
شهامت پرسشگری و خوداتکاییِ انسانی و آن چیزی که بعدها کانت خودفرمانروایی یا خودآیینیِ (autonomy) انسان نامید، پرچم آغاز دوران روشنگری است؛ جایی که انسان مدعی شد که ایستاده بر زانوی عقل خود و بینیاز به دستگاههای کلان الهیاتی و فرهنگی، میتواند شناخت را آغاز کند و دست به تجربه بزند و خود را خوشبخت سازد. بگذریم از اینکه امروزه در جهان پسامدرن چنین سودایی را خیال خام انسان دوران روشنگری میدانند. مثلا کسی مثل Merold Westphal در کتاب در ستایش دگرآیینی؛ جا باز کردن برای وحی In Praise of Heteronomy: Making Room for Revelation 2017 ایدهی خودآیینیِ کسانی چون هگل و کانت و اسپینوزا را رد میکند و مدعی میشود که آدمی هیچگاه نه «خودآیین» و صاحب عقلی خالص و مستقل، بلکه همیشه «دگرآیین» بوده و متأثر از فرهنگ و دین و جامعه و خانواده و ... عقلانیت ورزیده است. (۱)
اگر به برخی از فیلسوفان و اندیشمندان دوران روشنگری در مثلا فرانسه، مثل دیدرو و دُلباک، نگاه کنیم، درمییابیم که عقلانیت خودبنیاد و تجربهگرایی در نوع رادیکال خود در این دوران مدعی بینیازی و خوشبختیِ مستقل است و تمام همتش ستیز با نهادهای سنت است؛ بهویژه با کلیسا و کشیشان کاتولیک که برای بسیاری از اصحاب دایرةالمعارف فرانسهی دوران روشنگری، دشمن درجه یک بود. اما پس از عبور پوزیتیویسم اولیه و پیشروی در پرسشگری و ورود به عصر شکاکیت در حتی تجربهگرایی، اتکا به وسعت عقلانیت و قدرت تجربه هم، فروتن و واقعیتر شد. گویا علم تجربی و عقل مدرن نیز دیگر جام جهاننما نبودند که با تکیه بر آنان کوس غرور و شادیِ جاودان بزنیم. وقتی آنگونه شد، مادهگراییِ خوابیده در مغز روشنگریِ رادیکال و انکار مطلق هرگونه متافیزیک، تعدیل یافت. انسان مدرن فهمید که کارگاه تجربه و عقل هم آنقدرها که خیال میکرد، جنس درجه اول و ناب بیرون نمیدهد.
اگر سیر روشنگریِ رادیکال اولیه تا روشنگریِ تعدیلیافتهی ثانویهی پسامدرن را بپذیریم و مبنا قرار دهیم، از برخی تندرویهای رنسانس ایرانی نباید بترسیم. این مثل روشنگریِ غربی در آغاز دوران رادیکال خود است که بیش از ایجاب، درصدد نفی و طرد اقتدار نهادهای سنتی است. که بیش از فروتنیِ تجربی و عقلی، خیال میکند فتحالفتوح کرده و شاخ غول را شکسته است. به علم تجربی استناد میکند و آنچه در «شناخت» تجربه نیاید را منکر «هست» میشود. این تکرار خیالِ خودفرمانرواییِ انسان است. این اقتضای آغاز نوعی از اومانیسمِ ایرانی است، ولو فقیرتر از پیشنیازهای فلسفی و علمیِ روشنگریِ غربی. ما در اینجا نیز مثل صنعت و اقتصاد و ...، با تأخیر از خواب بیدار شدهایم و با مونتاژی عجولانه و تقلیدی سرهمبندی میخواهیم سریع انسانی نو شویم.
باز اگر این سیر را بپذیریم، میتوان آیندهای را متصور شد که جامعهی ایرانی در خلق اومانیسم و خودآیینیِ خود از تندرویهای آغازین فاصله گرفته و به نقطهی تعادل و قرار رسیده است. یعنی هیجانهای سلبی و سیاسی در بینیازیِ مطلق به معرفتها و معنویتهای برآمده از سنت و خاصه سنت دینی را ترک گفته است. آن نقطهی تعادل، نقطهی مبارکی است. نقطهای است که خروجیاش رواداری و ترک تندروی از سوی طرفین است. نقطهای است که سنت به صرف تعلق به گذشته طرد نمیشود. نقطهای است که معنویتگرایی مترادف با سلطهی نهاد دین و اقتدار روحانیان و بهرهگیری سیاسی نیست، جمود رخت بربسته و پرسشگری و نگاه انتقادی مترادف کفر نیست، در عین حال توهم بینیازی به مدد آن هم از میان رفته و با بازاندیشی در سنت، نسخهی متعارف و متعادلی از معنویت پذیرفته و رایج شده.
به بیان دیگر، روشنگریِ تندرو و هیجانیِ اولیه که پرچمش ستیز با سنت و طرد مطلق و بنیادگرای آن بود، جای خود را به نسخهای متعادل و بازاندیش میدهد که گفتوگوی انتقادی با سنت را به معنای بازگشت به عقب نمیداند. عین آنچه در غرب پسامدرنِ فروتن و متعادلتر امروز رخ میدهد. در دل این روزهای هیجانی و ستیزهپسند، به گمان من، آن روزِ خوش تعادل دور نیست. روزی که نه معنویت طعمهی فریب میشود و نه روشنگری بهانهی ستیز.
۱. آشنایی با این کتاب را مدیون معرفیِ یاسر میردامادی در سخنرانی درآمدی به وحیشناسی فلسفی هستم.
۲. کتاب In Praise of Heteronomy: Making Room for Revelation 2017 را به صورت رایگان از اینجا دانلود کنید.
#یادداشت
@Hamesh1
آموزشگاه هنرمان بود که در چند ماه پیش میرفتم. امروز برای همیشه به دلیل مشکلات و گرانیِ اجاره بسته شد. مدیر خوشبین و امیدوار و هنرمند و فداکارش، نومید و بدیین و خسته شد. پیوست به لشکر بلندبالای نومیدان این سرزمین و صف خلوت امیدواران را خلوتتر کرد. و اویی که دوستدار و عاشق هنر بود، دیدم که از خودش میپرسید که چرا باید زندگی و مالم را وقف هنرِ شهری هنرنشناس و هنرستیز کنم؟ این پرسش سببسوز و بهحق، اما التیام انبوه هنرجویانی که اینجا خانهشان بود، نمیشد.
در گوشهی دیگر شهر، ادارهی «ارشاد» باز و برپاست. با خیل کارمندان دمپاییپوشی که اصلاً نفهمیدند آموزشگاه بسته شد. که از قضا این روزها هم دلمشغول امر دیگری بودند. روزهای قبل هم در تدارک هدایت خلقالله، بازبینی آثار و نظارت بر هنرمندان و اهل فرهنگ.
فقط میماند یک پرسش مهم. وقتی مهمترین آموزشگاه هنر شهر بسته میشود، که با خون دل مدیر هنرشناسش پرورده شده بود و با اندکی کمک مادی و معنوی میتوانست برپا بماند، ادارهی ارشاد دمپاییپوشها با آن وزیر بیربطش اصلا برای چه باز میماند؟ جز برای مکش بخشی از پول نفت و ایذای اهل فرهنگ و تدارک فرهنگ ارشادی؟
@Hamesh1
در گوشهی دیگر شهر، ادارهی «ارشاد» باز و برپاست. با خیل کارمندان دمپاییپوشی که اصلاً نفهمیدند آموزشگاه بسته شد. که از قضا این روزها هم دلمشغول امر دیگری بودند. روزهای قبل هم در تدارک هدایت خلقالله، بازبینی آثار و نظارت بر هنرمندان و اهل فرهنگ.
فقط میماند یک پرسش مهم. وقتی مهمترین آموزشگاه هنر شهر بسته میشود، که با خون دل مدیر هنرشناسش پرورده شده بود و با اندکی کمک مادی و معنوی میتوانست برپا بماند، ادارهی ارشاد دمپاییپوشها با آن وزیر بیربطش اصلا برای چه باز میماند؟ جز برای مکش بخشی از پول نفت و ایذای اهل فرهنگ و تدارک فرهنگ ارشادی؟
@Hamesh1
سادهزیستیِ حاکم مهمتر است یا عدالت ساختاریاش؟
گذر از اخلاق فردی به اخلاق اجتماعی در اندیشه سیاسی
سادهزیستیِ حاکم مهم است یا ساختار حکومتیای که بیفساد باشد؟ عدالت و سلامت اقتصادیِ خانوادهی شخص حاکم اولویت دارد یا عدالت و سلامت اقتصادیِ جریان بزرگترِ همراه و همفکر او در نهاد قدرت؟ فضیلتهای فردیِ حاکم مهمتر است یا فضیلتهای جمعیای چون عدالت و آزادی سیاسی در بهقدرت رسیدن؟ پرسشهایی از این دست در فلسفهی اخلاقِ قدرت طرح میشود و بلافاصله بعد از طرحشان باید بگوییم منظورمان در کدام بستر و زمانه است؟ چون سوالهایی بسیار زمینهمندند.
اخلاق سیاسی در فرهنگ ما تابع قرائت رسمیِ اسلامی است؛ حتی در بین غیردینداران و عرفگرایان. آشکارست که قرائت رسمی هم به دلیل تورم نگاه فقاهتی، بسیار تابع چارچوب فقهی اسلام است؛ چارچوبی که به صورت سنتی و تاریخی فردمحور است. چون فقه قرار بوده نیاز شخص مکلف را به احکام فقهی برطرف کند. با این اوصاف وقتی متأثر از این بافتِ فردگرا اندیشهی سیاسی و ارزشهایی اخلاقی تعریف شود، آن احکام فردگرایانه خواهد بود و در آن اصولاً «اخلاق اجتماعی» محلی از اعراب نخواهد داشت. (این موضوع حتی محل اعتراض مدافعان اسلام سیاسی در نقد حوزهی سنتی هم است که میگویند چرا ما «فقه اجتماعی» نداریم.)
پس دور از انتظار نیست که در این چارچوب اخلاقیِ فردیِ فقهزده، مهمتر و ستودهتر و تبلیغاتیتر آن باشد که شخص حاکم سادهزیست است و این برترین فخر و فصیلت است. و کمتر مهم که نهادهای قدرت در دست او چقدر بر محور سلامت و برابری و بازدهی اقتصادی استوارند. و کمتر مهم که شخص حاکم چقدر بر مبنای سازوکارهای سیاسیِ عادلانه به قدرت رسیده و آزادی سیاسی در کار است. و کمتر مهمتر که ناشی از سیاست نهادهای قدرت او جامعه به فقر و سادهزیستیِ اجباری میرسند.
دیگر صفت چارچوب فقهیِ در قرائت دینیِ رسمی و سنتی، بهروز نبودن است. به معنای دیگر فقه سنتی در دنیای سنتی پرورده شده و چارچوب برآمده از آن وقتی به سوالات آغازین این گفتار پاسخ میدهد، باز میگوید که «مهمتر» از همه آن است که شخص حاکم سادهزیست باشد. در جهان قدیم و در نبود نهادهای پیچیدهی قدرت، ساختار قدرت بهشدت تابع شخصیت حاکم و فضیلتهای فردی او از جمله سادهزیستی بود. اما امروز در عین تداوم فضیلت سادهزیستی، دیگر بههیچوجه فضیلت شخصیِ حاکم (بر فرض وجود) یگانه معیار ارزیابی نهاد قدرت نیست.
اندکی آشنایی با جهان جدید و تحولاتش، بهویژه پیچیدگیهای «نهادی» و «اجتماعی» نظامهای سیاسیِ بوروکراتیک مدرن، به ما تذکر میدهد که شخص حاکم و صفاتش (ولو سادهزیست) آخرین اولویت ارزیابی اخلاقی «نهاد» قدرت باید باشد. به عبارت دیگر، در نهادهای پیچیده و بوروکراتیکِ قدرت در جهان جدید، حاکمی به قوت سادهزیست و صاحب فضیلتهای شخصی میتواند راهبر نهادهایی به شدت ناعادلانه و ظالمانه از حیث برابری توزیع ثروت و فرصت باشد. اصولاً در جهان جدید به همین دلیل پرسش از اینکه «چه کسی» حکومت میکند، به پرسش «چگونه» حکومت میکند، تغییر یافته است. (پوپر)
پس در چنین موقعیت جدیدی، معقول و مقبول نیست که متأثر از ساختارهای سادهی قدرت در جهان قدیم و ساختارهای فردگرای فقهی، از مثلاً زندگی مالیِ شخص حاکم بپرسیم و آن را مبنای داوری کنیم. باز بهرغم همهی نکات پیشگفته و بافتار جهان پیشامدرن در زمان حیات امام علی، اگر حیات ایشان را از این منظر ارزیابی کنیم، درمییابیم که برخلاف کلیشهی مشهور و فردگرایانه، این سادهزیستیِ شخصیِ امام نیست که بنیان قدرت سیاسی اوست، بلکه فضیلتهای جمعی و ساختاریای نظیر تبعیضستیزی و توبیخ بیمماشات کارگزاران خطاکار و برابری قضائی تا حد خلیفه و ...، مبنا و همت ساختار سیاسی است.
#یادداشت
@Hamesh1
گذر از اخلاق فردی به اخلاق اجتماعی در اندیشه سیاسی
سادهزیستیِ حاکم مهم است یا ساختار حکومتیای که بیفساد باشد؟ عدالت و سلامت اقتصادیِ خانوادهی شخص حاکم اولویت دارد یا عدالت و سلامت اقتصادیِ جریان بزرگترِ همراه و همفکر او در نهاد قدرت؟ فضیلتهای فردیِ حاکم مهمتر است یا فضیلتهای جمعیای چون عدالت و آزادی سیاسی در بهقدرت رسیدن؟ پرسشهایی از این دست در فلسفهی اخلاقِ قدرت طرح میشود و بلافاصله بعد از طرحشان باید بگوییم منظورمان در کدام بستر و زمانه است؟ چون سوالهایی بسیار زمینهمندند.
اخلاق سیاسی در فرهنگ ما تابع قرائت رسمیِ اسلامی است؛ حتی در بین غیردینداران و عرفگرایان. آشکارست که قرائت رسمی هم به دلیل تورم نگاه فقاهتی، بسیار تابع چارچوب فقهی اسلام است؛ چارچوبی که به صورت سنتی و تاریخی فردمحور است. چون فقه قرار بوده نیاز شخص مکلف را به احکام فقهی برطرف کند. با این اوصاف وقتی متأثر از این بافتِ فردگرا اندیشهی سیاسی و ارزشهایی اخلاقی تعریف شود، آن احکام فردگرایانه خواهد بود و در آن اصولاً «اخلاق اجتماعی» محلی از اعراب نخواهد داشت. (این موضوع حتی محل اعتراض مدافعان اسلام سیاسی در نقد حوزهی سنتی هم است که میگویند چرا ما «فقه اجتماعی» نداریم.)
پس دور از انتظار نیست که در این چارچوب اخلاقیِ فردیِ فقهزده، مهمتر و ستودهتر و تبلیغاتیتر آن باشد که شخص حاکم سادهزیست است و این برترین فخر و فصیلت است. و کمتر مهم که نهادهای قدرت در دست او چقدر بر محور سلامت و برابری و بازدهی اقتصادی استوارند. و کمتر مهم که شخص حاکم چقدر بر مبنای سازوکارهای سیاسیِ عادلانه به قدرت رسیده و آزادی سیاسی در کار است. و کمتر مهمتر که ناشی از سیاست نهادهای قدرت او جامعه به فقر و سادهزیستیِ اجباری میرسند.
دیگر صفت چارچوب فقهیِ در قرائت دینیِ رسمی و سنتی، بهروز نبودن است. به معنای دیگر فقه سنتی در دنیای سنتی پرورده شده و چارچوب برآمده از آن وقتی به سوالات آغازین این گفتار پاسخ میدهد، باز میگوید که «مهمتر» از همه آن است که شخص حاکم سادهزیست باشد. در جهان قدیم و در نبود نهادهای پیچیدهی قدرت، ساختار قدرت بهشدت تابع شخصیت حاکم و فضیلتهای فردی او از جمله سادهزیستی بود. اما امروز در عین تداوم فضیلت سادهزیستی، دیگر بههیچوجه فضیلت شخصیِ حاکم (بر فرض وجود) یگانه معیار ارزیابی نهاد قدرت نیست.
اندکی آشنایی با جهان جدید و تحولاتش، بهویژه پیچیدگیهای «نهادی» و «اجتماعی» نظامهای سیاسیِ بوروکراتیک مدرن، به ما تذکر میدهد که شخص حاکم و صفاتش (ولو سادهزیست) آخرین اولویت ارزیابی اخلاقی «نهاد» قدرت باید باشد. به عبارت دیگر، در نهادهای پیچیده و بوروکراتیکِ قدرت در جهان جدید، حاکمی به قوت سادهزیست و صاحب فضیلتهای شخصی میتواند راهبر نهادهایی به شدت ناعادلانه و ظالمانه از حیث برابری توزیع ثروت و فرصت باشد. اصولاً در جهان جدید به همین دلیل پرسش از اینکه «چه کسی» حکومت میکند، به پرسش «چگونه» حکومت میکند، تغییر یافته است. (پوپر)
پس در چنین موقعیت جدیدی، معقول و مقبول نیست که متأثر از ساختارهای سادهی قدرت در جهان قدیم و ساختارهای فردگرای فقهی، از مثلاً زندگی مالیِ شخص حاکم بپرسیم و آن را مبنای داوری کنیم. باز بهرغم همهی نکات پیشگفته و بافتار جهان پیشامدرن در زمان حیات امام علی، اگر حیات ایشان را از این منظر ارزیابی کنیم، درمییابیم که برخلاف کلیشهی مشهور و فردگرایانه، این سادهزیستیِ شخصیِ امام نیست که بنیان قدرت سیاسی اوست، بلکه فضیلتهای جمعی و ساختاریای نظیر تبعیضستیزی و توبیخ بیمماشات کارگزاران خطاکار و برابری قضائی تا حد خلیفه و ...، مبنا و همت ساختار سیاسی است.
#یادداشت
@Hamesh1
مرز جنایت و معیار چشمپوشی
همچنانکه تاریکخانهی زندان و نحوهی برخورد با معترض، محک نظامهای سیاسی است، چشمپوشیها و خطاپوشیهای اخلاقی نیز معیار نظام اخلاقی است. به چه معنا؟ یعنی ببینیم که فرد و جامعهی وفادار به آن نظام اخلاقی در کجا به «قواعد اخلاقی
جهانشمول» استثناء میزند و چشم بر جنایتهای «واضح» میبندد. اینجا و دقیقاً اینجا، محک و مبنای شناخت آن فرد و جریان است. وگرنه نظامهای سیاسی در تبلیغ و افراد و جریانها در ترویج، خود را فرشته میخوانند.
استثناء بر مطلقهای اخلاقی در معماهای اخلاقی زدن و دفاع مناسب از این استثناءها، کار همیشهی داوریهای اخلاقی و شاید مغز فلسفهی اخلاق است. اما اگر بنا به قبول مطلق و شعبدهبازی با این مبنا باشد، هیچ رذیلت و هیچ خطاپوشیای شماتت و سنگ روی سنگِ اخلاق بند نخواهد شد. چون همه در کار استثناء زدنند و بالاخره راهی برای توجیه باز خواهد شد. اما لحظات و جنایتهای وجود دارند که از شدت وضوح استثناء برنمیدارند. یا اگر هم بردارند و عدهای مشغول سوءاستفاده از این استثنانماها شوند، بیش از آنکه از توجیه پیروز بیرون بیایند، در اصلِ التزام به اخلاق شکست فاحشی خوردهاند.
در این ماهها قصهی غزه از نمونه «جنایتهای فاحش» است که با هیچ آب زمزم استثناء اخلاقی و مغالطهی منطقی شسته نمیشود. مرزهای استثنا و هولناکیِ فاجعه چنان درنوردیده شده که زور هیچ فیلسوف اخلاقی، مگر مردگانِ اخلاقی، به توجیهش نمیرسد. شما بگو مخالفت با جمهوری اسلامی و دخالتهایش یا مخالفت با اسلام سیاسی یا مخالفت با حماس یا مخالفت با جریان چپ و ترس از قوتگرفتن جریانهای راست در اروپا و ... . هیچ هیچ. زور این شبهبرهانها تا جایی به این حد از جنایت میرسید. وضوح رذیلت چنان است اتحادیهی اروپا هم مدتهاست لحنش دگرگون شده و بایدن هم زبانش به دفاع نمیچرخد. تنها و تنها راستهای رسوا در اخلاق و سیاست کنار جانیان و بانیان ایستادهاند. بهویژه جریان رادیکال و مبتذل راست ایرانی که با مواضع غریبش در این قصه، صفحهای سیاه بر کارنامهی این دورانش رقم زد.
#یادداشت
@Hamesh1
همچنانکه تاریکخانهی زندان و نحوهی برخورد با معترض، محک نظامهای سیاسی است، چشمپوشیها و خطاپوشیهای اخلاقی نیز معیار نظام اخلاقی است. به چه معنا؟ یعنی ببینیم که فرد و جامعهی وفادار به آن نظام اخلاقی در کجا به «قواعد اخلاقی
جهانشمول» استثناء میزند و چشم بر جنایتهای «واضح» میبندد. اینجا و دقیقاً اینجا، محک و مبنای شناخت آن فرد و جریان است. وگرنه نظامهای سیاسی در تبلیغ و افراد و جریانها در ترویج، خود را فرشته میخوانند.
استثناء بر مطلقهای اخلاقی در معماهای اخلاقی زدن و دفاع مناسب از این استثناءها، کار همیشهی داوریهای اخلاقی و شاید مغز فلسفهی اخلاق است. اما اگر بنا به قبول مطلق و شعبدهبازی با این مبنا باشد، هیچ رذیلت و هیچ خطاپوشیای شماتت و سنگ روی سنگِ اخلاق بند نخواهد شد. چون همه در کار استثناء زدنند و بالاخره راهی برای توجیه باز خواهد شد. اما لحظات و جنایتهای وجود دارند که از شدت وضوح استثناء برنمیدارند. یا اگر هم بردارند و عدهای مشغول سوءاستفاده از این استثنانماها شوند، بیش از آنکه از توجیه پیروز بیرون بیایند، در اصلِ التزام به اخلاق شکست فاحشی خوردهاند.
در این ماهها قصهی غزه از نمونه «جنایتهای فاحش» است که با هیچ آب زمزم استثناء اخلاقی و مغالطهی منطقی شسته نمیشود. مرزهای استثنا و هولناکیِ فاجعه چنان درنوردیده شده که زور هیچ فیلسوف اخلاقی، مگر مردگانِ اخلاقی، به توجیهش نمیرسد. شما بگو مخالفت با جمهوری اسلامی و دخالتهایش یا مخالفت با اسلام سیاسی یا مخالفت با حماس یا مخالفت با جریان چپ و ترس از قوتگرفتن جریانهای راست در اروپا و ... . هیچ هیچ. زور این شبهبرهانها تا جایی به این حد از جنایت میرسید. وضوح رذیلت چنان است اتحادیهی اروپا هم مدتهاست لحنش دگرگون شده و بایدن هم زبانش به دفاع نمیچرخد. تنها و تنها راستهای رسوا در اخلاق و سیاست کنار جانیان و بانیان ایستادهاند. بهویژه جریان رادیکال و مبتذل راست ایرانی که با مواضع غریبش در این قصه، صفحهای سیاه بر کارنامهی این دورانش رقم زد.
#یادداشت
@Hamesh1
شکار تجربهی خطاب در قرآن
خوب میدانم که پیش پای داشتن رابطهی شخصی با متن مقدس (مشخصاً در اینجا قرآن)، در برابر تجربهی وجودیِ احساس خطاب در هنگام شنیدن و خواندن قرآن، برای مخاطب ایرانی و فارسیزبان، موانع در این زمانه بسیارست. بسیار بسیار. از خوب ندانستن زبان عربی گرفته تا جهل در دانستن بافتار تاریخیِ قرآن تا برخی پرسشهای انتقادی دربارهی بعضی از آیات تاریخینما یا علمینمای قرآن تا برخی دلخوریها و اکراهها و دافعههای فرامتنیِ سیاسی و فرهنگی.
از این آخری بگویم که شاید در نزد عامه فراگیرترین است. قرآن وقتی به تعبیر حافظ «دام تزویر شود»، یا حتی نه، از سر اخلاص محملِ محفلهایی شود که متکثر نیستند و تنها یک دسته و حزب را پشتیبانی میکنند و به این معنا وسیلهی غایتی سیاسی شود، گویی از ما فاصله میگیرد و به دیگرهای نامحبوب متعلق میشود؛ گویی ما دقِ دلمان را از اینجاها با ترک مطالعهی آن تلافی میکنیم.
این هیاهو و اختلال، این خاموششدن چراغهای رابطهی وجودی با قرآن، دربارهی ستیزهجویان نیست. آنها که تکلیفشان با قرآن معلوم است. بلکه دربارهی آنانی است که به نحوی صادقانه و بیغرض نمیتوانند رابطهای شخصی و معنوی و فهمی مستمر و بیمزاحم با متن قرآن داشته باشند. روی سخن من در این چند خط کوتاه با این افراد است.
ما برای گشودن رابطهای شخصی و شفاف با قرآن بیش از همه به «تجربهی خطاب» و «تکرار و استمرار تجربهی خطاب» نیازمندیم. یعنی چه؟ از تجربهای میگویم که در هنگام خواندن هر متن دیگری هم میتواند رخ دهد. جایی که شما حس میکنید اینجای متن متعلق به من است. گویی نویسنده آن را برای من و نه دیگران نوشته. گویی فرستنده آن را برای من فرستاده. مثل بیتی که در یک غزل بیش از همه برای ما میدرخشد و حفرهای از حفرههای وجودیِ ما را پر میکند. این فقرههای شخصی و گیرا همان حس تجربهی خطاب است. همان ساختهشدن رابطهی وجودی است. گویی حس میکنیم خطاب مستقیمِ این بخش از متن قرار گرفتهایم و این قسمت دارد با ما سخن میگوید. متنی معنوی و زیبا و ادبی چون قرآن که مدعیِ پیام از طرف خداست، ظرفیت بسیاری برای ارسال و دریافت چنین سیگنالهایی دارد.
تجربههای خطاب در چنین وضعیتی مثل سوسوی ستاره است در آسمان شب. مثل بازتاب نور چرخان فانوس است در دریا. این بخشها میتوانند کلید بازسازی و بهبود رابطهی دور و مختلشدهی ما با قرآن شوند. این بخشها رابطهی مختلشده، کلیشهشده (مثل کلیشهی شنیدن قرآن در مجلسهای ختم)، تیره و مبهم ما را با قرآن تصحیح میکند. این بخشهای شخصی و خطابی، مثل درهایی ما را به کل دیگر دالانهای تودرتو و گیرای متن قرآن راه میدهد.
حال، تجربهی خطاب «حالی» آمدنی است؟ ما باید در انتظار باشیم، ولو بگو نه همچون گودو؟ به نظر من خیر. در یافتن و ساختن تجربهی خطاب، تمرین و ممارست شرط است. به بیان دیگر، شکار یا گرفتن گریبان این تجربههای خطاب و نگهداشتن و تکرارشان، نیازمند ثبت و ضبط و عادت و ورزه است. یعنی اگر در هنگام خواندن بخش یا آیهای از قرآن، ذرهای از این خطابها را تجربه کردیم، باید این بخش را گوشهای یادداشت کنیم و از آن زمزمهی شب و روزی مداوم بسازیم. قرار نیست ما با همهی بخشهای قرآن چنین رابطهی گرم و شخصیای داشته باشیم. یعنی انتظار احساس خطاب از کل قرآن را داشته باشیم. خیر. به دلیل شخصها و سنخهای مختلف امکان ندارد که ما با هیچ پدیدهای در این عالم چنین رابطهی یکدستی پیدا کنیم.
با یادداشت و حفظ و یادآوری مدام این بخشها، با این کار عینی و تمرینی است که ما تجربههای خطاب را بیش از پیش از آنِ خود و امکان ظهور معنوی و وجودیِ مجدد آنها را مهیا میکنیم. این تکهها باعث میشود که چهلتکهی انس شخصی و بیشتر ما با قرآن شکل بگیرد و آن عوامل مزاحمِ متنی و فرامتنی مانع بهرهی معنوی ما نشوند. نیز این احتمال مداوم برقرار شود که هرچه ژرفتر و نوتر تجربهی خطاب را باز مزمزه کنیم. چنین مزهای یکی از عالیترین و اوجترین و وحیترین تجربههای ایمانی است. جایی که زندگیهای خطّی و سطحیِ روزمرهی ما را تکان میدهد و رود معنا را در آن سرازیر میسازد. جایی معنابخشی که کارویژهی اصلی و وجودیِ وحی را از دیگر کارکردهای تقلبی و مزاحم تمییز میدهیم.
پ.نوشت: مرتبط با این یادداشت سخنرانی فهم قرآن، درک قرآن و یادداشت ۱ و ۲ دوست گرامی و برادر بزرگوار، جناب فرهاد شفتی، شنیدنی و خواندنی است.
#یادداشت
@Hamesh1
خوب میدانم که پیش پای داشتن رابطهی شخصی با متن مقدس (مشخصاً در اینجا قرآن)، در برابر تجربهی وجودیِ احساس خطاب در هنگام شنیدن و خواندن قرآن، برای مخاطب ایرانی و فارسیزبان، موانع در این زمانه بسیارست. بسیار بسیار. از خوب ندانستن زبان عربی گرفته تا جهل در دانستن بافتار تاریخیِ قرآن تا برخی پرسشهای انتقادی دربارهی بعضی از آیات تاریخینما یا علمینمای قرآن تا برخی دلخوریها و اکراهها و دافعههای فرامتنیِ سیاسی و فرهنگی.
از این آخری بگویم که شاید در نزد عامه فراگیرترین است. قرآن وقتی به تعبیر حافظ «دام تزویر شود»، یا حتی نه، از سر اخلاص محملِ محفلهایی شود که متکثر نیستند و تنها یک دسته و حزب را پشتیبانی میکنند و به این معنا وسیلهی غایتی سیاسی شود، گویی از ما فاصله میگیرد و به دیگرهای نامحبوب متعلق میشود؛ گویی ما دقِ دلمان را از اینجاها با ترک مطالعهی آن تلافی میکنیم.
این هیاهو و اختلال، این خاموششدن چراغهای رابطهی وجودی با قرآن، دربارهی ستیزهجویان نیست. آنها که تکلیفشان با قرآن معلوم است. بلکه دربارهی آنانی است که به نحوی صادقانه و بیغرض نمیتوانند رابطهای شخصی و معنوی و فهمی مستمر و بیمزاحم با متن قرآن داشته باشند. روی سخن من در این چند خط کوتاه با این افراد است.
ما برای گشودن رابطهای شخصی و شفاف با قرآن بیش از همه به «تجربهی خطاب» و «تکرار و استمرار تجربهی خطاب» نیازمندیم. یعنی چه؟ از تجربهای میگویم که در هنگام خواندن هر متن دیگری هم میتواند رخ دهد. جایی که شما حس میکنید اینجای متن متعلق به من است. گویی نویسنده آن را برای من و نه دیگران نوشته. گویی فرستنده آن را برای من فرستاده. مثل بیتی که در یک غزل بیش از همه برای ما میدرخشد و حفرهای از حفرههای وجودیِ ما را پر میکند. این فقرههای شخصی و گیرا همان حس تجربهی خطاب است. همان ساختهشدن رابطهی وجودی است. گویی حس میکنیم خطاب مستقیمِ این بخش از متن قرار گرفتهایم و این قسمت دارد با ما سخن میگوید. متنی معنوی و زیبا و ادبی چون قرآن که مدعیِ پیام از طرف خداست، ظرفیت بسیاری برای ارسال و دریافت چنین سیگنالهایی دارد.
تجربههای خطاب در چنین وضعیتی مثل سوسوی ستاره است در آسمان شب. مثل بازتاب نور چرخان فانوس است در دریا. این بخشها میتوانند کلید بازسازی و بهبود رابطهی دور و مختلشدهی ما با قرآن شوند. این بخشها رابطهی مختلشده، کلیشهشده (مثل کلیشهی شنیدن قرآن در مجلسهای ختم)، تیره و مبهم ما را با قرآن تصحیح میکند. این بخشهای شخصی و خطابی، مثل درهایی ما را به کل دیگر دالانهای تودرتو و گیرای متن قرآن راه میدهد.
حال، تجربهی خطاب «حالی» آمدنی است؟ ما باید در انتظار باشیم، ولو بگو نه همچون گودو؟ به نظر من خیر. در یافتن و ساختن تجربهی خطاب، تمرین و ممارست شرط است. به بیان دیگر، شکار یا گرفتن گریبان این تجربههای خطاب و نگهداشتن و تکرارشان، نیازمند ثبت و ضبط و عادت و ورزه است. یعنی اگر در هنگام خواندن بخش یا آیهای از قرآن، ذرهای از این خطابها را تجربه کردیم، باید این بخش را گوشهای یادداشت کنیم و از آن زمزمهی شب و روزی مداوم بسازیم. قرار نیست ما با همهی بخشهای قرآن چنین رابطهی گرم و شخصیای داشته باشیم. یعنی انتظار احساس خطاب از کل قرآن را داشته باشیم. خیر. به دلیل شخصها و سنخهای مختلف امکان ندارد که ما با هیچ پدیدهای در این عالم چنین رابطهی یکدستی پیدا کنیم.
با یادداشت و حفظ و یادآوری مدام این بخشها، با این کار عینی و تمرینی است که ما تجربههای خطاب را بیش از پیش از آنِ خود و امکان ظهور معنوی و وجودیِ مجدد آنها را مهیا میکنیم. این تکهها باعث میشود که چهلتکهی انس شخصی و بیشتر ما با قرآن شکل بگیرد و آن عوامل مزاحمِ متنی و فرامتنی مانع بهرهی معنوی ما نشوند. نیز این احتمال مداوم برقرار شود که هرچه ژرفتر و نوتر تجربهی خطاب را باز مزمزه کنیم. چنین مزهای یکی از عالیترین و اوجترین و وحیترین تجربههای ایمانی است. جایی که زندگیهای خطّی و سطحیِ روزمرهی ما را تکان میدهد و رود معنا را در آن سرازیر میسازد. جایی معنابخشی که کارویژهی اصلی و وجودیِ وحی را از دیگر کارکردهای تقلبی و مزاحم تمییز میدهیم.
پ.نوشت: مرتبط با این یادداشت سخنرانی فهم قرآن، درک قرآن و یادداشت ۱ و ۲ دوست گرامی و برادر بزرگوار، جناب فرهاد شفتی، شنیدنی و خواندنی است.
#یادداشت
@Hamesh1
از گوجهسبز تا گوستاو لوبون (۱)
همه چیز از قیمت سربهفلک کشیدهی گوجه سبز یا به قول ما اراکیها آلوسبز آغاز شد؛ ۲۳۰ هزارتومن. از فرط بلندیِ قیمت سه صفر دوم در کادر جا نشده بود و مجبور شده بودند که صفرها را به صورت مثلث روی هم بچینند! البته قیمتها به گوجهسبز محدود نبود و بقیهی میوهها با رشدهایی جدید، زیر پنجاهتومن نبودند. رشدهایی آشنا در نزدیک شش دهه تاریخ معاصر ایران.
به فروشنده گفتم، میدانی قیمت خیلی از میوههایت با آلمان، که دستکم من آشنایم، برابری میکند؟آنهم با تفاوت درآمدی یک دهمی. اگر توهین به شهدا و سیدالشهدا و دولت همهچیزتمام سابق نباشد، چرا باز قیمت همهی میوهها گرانتر شده؟ فروشندهی جوان محله خندهای کرد و گفت والا دلیل خاصی ندارد. پیرمرد دیگری در مغازه بود. گفتوگو را شنید و آمد جلو و ازم پرسید این حرفها برای کی آب و نون میشه؟ و رفت سراغ خریدش.
گذشت تا روحانیِ نامآشنای بلندپایه وارد شد. خودش بدون محافظ آمده بود خرید و این میتوانست برای روحانیِ بلندپایهای چون او نماد مردمیبودن باشد. پیرمرد سابق دوباره آمد کنارم و گفت میدانی مشکل از کجاست؟ گفتم در حد خودم میدانم، ولی شما بفرما. گفت از روشنفکران که ما را به این وضعیت انداختند. حدس میزدم دنبالهی حرفش چیست. چون مخالف کبری و موافق صغرای سخنش بودم گفتم بله و نه. در دلم گفتم بر فرض که روشنفکر را زدیم. همهی تقصیرها گردن آنان، جایشان چه میگذاری؟ پوپولیستهای فاشیست یا توسعهگرایان بیاعتنا به دموکراسی و آزادی؟ جایگزینش در این جامعهی روشنفکرستیز مهمتر است.
فروشنده روحانی بلندپایه را نمیشناخت. حق داشت. منصب غیررسانهای و البته بسیارتأثیرگذار و مهم او را فقط پیگیرها و بوالفضولانی چون من میشناختند. به فروشنده آرام گفتم میشناسی ایشون رو؟ گفت نه. گفتم سنت زیاد نیست، اما در رقمخوردن سرنوشت سیاسیِ نسل من و تو، ایشان و و همکارانش بسیار نقشآفرین هستند و بودهاند. بلافاصله نام را گوگل کرد و تطبیقی داد و چشمش برق زد و خندید.
تطبیق بازار آلمان و ایران را مقداری ادامه دادم. راستش بدم نمیآمد به گوش حضرتشان برسد و با گفتوگوی متعاقبی، رخنهای در زیست گلخانهای ایشان بیفتد. طرحم گرفت. شنید و فرمود: از قضا اقتصاد غرب هم دچار مشکل شده. با توجه به تخصص و حوزهی کاریِ مهم و غیرمرتبطش، میشد حدس زد منبع ادعا، دادههای ایتایی و سیمایی و بولتنیاند. در جواب گفتم: قطعا ناگلستان غرب و خاصه اروپا هم دچار مشکل اقتصادی است. این را کسی که آنجا اندکی زندگی کرده و از نگاه فانتزی و سانتیمانتال به غرب فاصله گرفته، میداند. اما آن کجا و این کجا حاجآقا. بلافاصله گفت: اتفاقا دوستی در آلمان داریم و دقیقاً خلاف شما دربارهی تورم آلمان میگوید. گفتم: حاجآقا، من خودم در آلمان خرید میکنم و دقیق قیمتها و رشدشان را حفظم. اولاً من اصولا هیچ وقت مثل برخی از هموطنان معترض، ایرانِ خاورمیانهای را با آلمانِ اروپای غربی مقایسه نمیکنم. در ثانی، اگر قرار بر شناخت باشد، باز هم عرض کنم که آن کجا و این کجا. پس از جنگ اوکراین آلمان هم تا حدود ۸، ۹ درصد تورم بیسابقهای را تجربه کرد. اما الان نرخش کاهش پیدا کرده. تورمش هم یعنی اینکه در عرض دو سال، مثلا شیر ۸۵ سنتی شده ۱.۰۵ یورو. و یکی دوسال همین قیمت مانده.
در پاسخ کمی عقبنشینی کرد و گفت: بله، آلمان که قدرت اقتصادی جهانی است. اما اینها هم نوبرانه است. مدتی بگذرد، ارزان پشت وانت خواهند فروخت. گفتم کجا نوبر است حاج آقا؟ سه چهارهفته گذشته از آمدن خیلی از این میوهها مثل گوجه سبز. این قیمتها بیمعناست در کشوری که سطح درآمدش این است. بعد من که اشارهام فقط به گوجهسبز نیست. نمادین گفتم. در دلم گفتم که اگر گران نبود، شما خودت جز پرتقال، چیز دیگری هم میگرفتی! میدانستم که زندگی معمولی و خانهی متعارفی هم دارد و ایراد من مثل همیشه بنابر اخلاق قدرت، بیش از سادهزیستیِ شخصی، متمرکز بر رانت و قدرت سیاسی بود. که ایشان ازش سهم بسیار داشت. باز به این فکر میکردم که اگر زمان شاه بود، در اعتراض و پرسش من، او باز هم اهل توجیه بود یا با من همصدا میشد؟
حاجآقای بلندپایه که بهزودی بنابر اخبار بلندپایهتر هم میشود، به گمانم هنوز فکر میکرد من نمیشناسمش. چون اصولا منصب مهمش، در اتاق شیشهای برای عامه نیست. از پرتقالهای که خریده بود، تعریف کرد و خوشوبشی و آمادهی بیرونرفتن شد. دم در ازم پرسید، حالا شما آنجا چه میخوانی؟ پرسش همیشه سختی که الان کمی پاسخش آسانتر بود. البته فقط کمی! به عامهی غیرمعمم توضیح مطالعات دینی و فلسفی در دانشگاههای غربی سخت است، به سیاق زمینهی ارشد به آنها میگویم فلسفه. اینجا به گفتن بیهودهی پارهی فلسفه نیازی نبود و گفتم الهیات. «تطبیقی»اش را هم حذف کردم که دردسرش کمتر شود.
#داستانک
@Hamesh1
همه چیز از قیمت سربهفلک کشیدهی گوجه سبز یا به قول ما اراکیها آلوسبز آغاز شد؛ ۲۳۰ هزارتومن. از فرط بلندیِ قیمت سه صفر دوم در کادر جا نشده بود و مجبور شده بودند که صفرها را به صورت مثلث روی هم بچینند! البته قیمتها به گوجهسبز محدود نبود و بقیهی میوهها با رشدهایی جدید، زیر پنجاهتومن نبودند. رشدهایی آشنا در نزدیک شش دهه تاریخ معاصر ایران.
به فروشنده گفتم، میدانی قیمت خیلی از میوههایت با آلمان، که دستکم من آشنایم، برابری میکند؟آنهم با تفاوت درآمدی یک دهمی. اگر توهین به شهدا و سیدالشهدا و دولت همهچیزتمام سابق نباشد، چرا باز قیمت همهی میوهها گرانتر شده؟ فروشندهی جوان محله خندهای کرد و گفت والا دلیل خاصی ندارد. پیرمرد دیگری در مغازه بود. گفتوگو را شنید و آمد جلو و ازم پرسید این حرفها برای کی آب و نون میشه؟ و رفت سراغ خریدش.
گذشت تا روحانیِ نامآشنای بلندپایه وارد شد. خودش بدون محافظ آمده بود خرید و این میتوانست برای روحانیِ بلندپایهای چون او نماد مردمیبودن باشد. پیرمرد سابق دوباره آمد کنارم و گفت میدانی مشکل از کجاست؟ گفتم در حد خودم میدانم، ولی شما بفرما. گفت از روشنفکران که ما را به این وضعیت انداختند. حدس میزدم دنبالهی حرفش چیست. چون مخالف کبری و موافق صغرای سخنش بودم گفتم بله و نه. در دلم گفتم بر فرض که روشنفکر را زدیم. همهی تقصیرها گردن آنان، جایشان چه میگذاری؟ پوپولیستهای فاشیست یا توسعهگرایان بیاعتنا به دموکراسی و آزادی؟ جایگزینش در این جامعهی روشنفکرستیز مهمتر است.
فروشنده روحانی بلندپایه را نمیشناخت. حق داشت. منصب غیررسانهای و البته بسیارتأثیرگذار و مهم او را فقط پیگیرها و بوالفضولانی چون من میشناختند. به فروشنده آرام گفتم میشناسی ایشون رو؟ گفت نه. گفتم سنت زیاد نیست، اما در رقمخوردن سرنوشت سیاسیِ نسل من و تو، ایشان و و همکارانش بسیار نقشآفرین هستند و بودهاند. بلافاصله نام را گوگل کرد و تطبیقی داد و چشمش برق زد و خندید.
تطبیق بازار آلمان و ایران را مقداری ادامه دادم. راستش بدم نمیآمد به گوش حضرتشان برسد و با گفتوگوی متعاقبی، رخنهای در زیست گلخانهای ایشان بیفتد. طرحم گرفت. شنید و فرمود: از قضا اقتصاد غرب هم دچار مشکل شده. با توجه به تخصص و حوزهی کاریِ مهم و غیرمرتبطش، میشد حدس زد منبع ادعا، دادههای ایتایی و سیمایی و بولتنیاند. در جواب گفتم: قطعا ناگلستان غرب و خاصه اروپا هم دچار مشکل اقتصادی است. این را کسی که آنجا اندکی زندگی کرده و از نگاه فانتزی و سانتیمانتال به غرب فاصله گرفته، میداند. اما آن کجا و این کجا حاجآقا. بلافاصله گفت: اتفاقا دوستی در آلمان داریم و دقیقاً خلاف شما دربارهی تورم آلمان میگوید. گفتم: حاجآقا، من خودم در آلمان خرید میکنم و دقیق قیمتها و رشدشان را حفظم. اولاً من اصولا هیچ وقت مثل برخی از هموطنان معترض، ایرانِ خاورمیانهای را با آلمانِ اروپای غربی مقایسه نمیکنم. در ثانی، اگر قرار بر شناخت باشد، باز هم عرض کنم که آن کجا و این کجا. پس از جنگ اوکراین آلمان هم تا حدود ۸، ۹ درصد تورم بیسابقهای را تجربه کرد. اما الان نرخش کاهش پیدا کرده. تورمش هم یعنی اینکه در عرض دو سال، مثلا شیر ۸۵ سنتی شده ۱.۰۵ یورو. و یکی دوسال همین قیمت مانده.
در پاسخ کمی عقبنشینی کرد و گفت: بله، آلمان که قدرت اقتصادی جهانی است. اما اینها هم نوبرانه است. مدتی بگذرد، ارزان پشت وانت خواهند فروخت. گفتم کجا نوبر است حاج آقا؟ سه چهارهفته گذشته از آمدن خیلی از این میوهها مثل گوجه سبز. این قیمتها بیمعناست در کشوری که سطح درآمدش این است. بعد من که اشارهام فقط به گوجهسبز نیست. نمادین گفتم. در دلم گفتم که اگر گران نبود، شما خودت جز پرتقال، چیز دیگری هم میگرفتی! میدانستم که زندگی معمولی و خانهی متعارفی هم دارد و ایراد من مثل همیشه بنابر اخلاق قدرت، بیش از سادهزیستیِ شخصی، متمرکز بر رانت و قدرت سیاسی بود. که ایشان ازش سهم بسیار داشت. باز به این فکر میکردم که اگر زمان شاه بود، در اعتراض و پرسش من، او باز هم اهل توجیه بود یا با من همصدا میشد؟
حاجآقای بلندپایه که بهزودی بنابر اخبار بلندپایهتر هم میشود، به گمانم هنوز فکر میکرد من نمیشناسمش. چون اصولا منصب مهمش، در اتاق شیشهای برای عامه نیست. از پرتقالهای که خریده بود، تعریف کرد و خوشوبشی و آمادهی بیرونرفتن شد. دم در ازم پرسید، حالا شما آنجا چه میخوانی؟ پرسش همیشه سختی که الان کمی پاسخش آسانتر بود. البته فقط کمی! به عامهی غیرمعمم توضیح مطالعات دینی و فلسفی در دانشگاههای غربی سخت است، به سیاق زمینهی ارشد به آنها میگویم فلسفه. اینجا به گفتن بیهودهی پارهی فلسفه نیازی نبود و گفتم الهیات. «تطبیقی»اش را هم حذف کردم که دردسرش کمتر شود.
#داستانک
@Hamesh1
از گوجهسبز تا گوستاو لوبون (۲)
قسمت اول را اینجا بخوانید
خندهای کرد و گفت آنجا؟ الهیات میخوانی؟ توصیه میکنم قرآن فراموش نشود. نگذاشتم و برداشتم و گفتم از قضا حاجآقا، تز دکتری من در حوزهی مطالعات قرآن است. باز عنوان قلمبهوسلمبهی «مطالعات تاریخی-انتقادی قرآن» را هم حذف کردم که دردسر کمتر شود. ولی اسم مکان نامتناجس غرب و آلمان با قرآن، کار خودش را کرد و فرمود: قرآنِ آنها نه. تصور غلطم از اندکی آشناییِ علمیِ بیشتر از عامه با مطالعات اسلامی و قرآنی در آکادمیای اروپایی و غربی، در هم شکست. گفتم: حاجآقا، نگاهتون رو تعدیل کنید. نگاههای جانبدارانه و جدلی در مطالعات معاصر دینشناسی و اسلامشناسیِ معاصر خیلی کمرنگ شده و جای خود را در خیلی از کرسیها و دانشگاهها به روشهای علمیتر و منصفانهتر و گفتوگوهای تطبیقی و بیندینی داده است. در کَت حاجآقای بلندپایه نرفت.
ایستاده بودیم بیرون و جلوی میوهفروشی. فروشندهی جوان هم با آنکه چندان از محتوای گفتوگو سردرنمیآرود، دخل را رها کرده و آمده بود و کنارمان گوش میداد. حاجآقا چند مثال آورد که بگوید با غرب و خاصه آلمان ناآشنا نیست. خواست تا منِ خوشبین به ظن او را دربارهی ذاتِ جدلی و اسلامستیز آن مطالعات شیرفهم کند. از ملاقاتش با مرحوم فلاطوری در آلمان گفت. بیآنکه شاهد مشخصی به نفع مدعایش از دیدار با فلاطوری بیاورد.
در مثال دوم سری زد به آثار گوستاو لوبون و نظر آیتالله خمینی در این باره، که به نظر حاجآقا، تاریخ داوری و روانشناسیِ دقیقِ امام را ثابت کرده است. اینکه آیتالله خمینی در تعریض به پارهای از آرای پیامبرشناسانه و اسلامشناسانهی انتقادیِ گوستاو لوبون، نشان داد که لوبون همهی آن کتابهای نسبتاً منصفانه را نوشته تا آن چند جا حرف دلش را بزند! مثال سوم هم یکی از روحانیون ایرانیِ پژوهشگر و برجستهی دانشگاههای آمریکا بود که به ادعای روحانیِ بلندپایه از آشنایان و اقوام دورشان است. نامش را نگفت، ولی به سبب آشناییام با آثار و مراتب فضلش، بلافاصله نامش را گفتم. در نقد تند او هم گفت که فلانی در مقدمهی فلان کتاب در سی سال پیشش، در یاد و ستایش هاروارد و پرینستون و ... که در آنها درس خوانده و درس میدهد، کلی قلمفرسایی کرده، اما یکجا نامی از حوزهی قم که سالها در او زیسته و پرورش یافته نیاورده. همین شد که امامِ روانشناس و آدمشناس هم به دلیل مقدمهی یکی از کتابهایش، از دستش عصبانی بود و احمد آقا بهش گفته بود که امام به حضور نمیپذیردت.
گفتم حاجآقا، داوریِ ایشان دربارهی گوستاو لوبون به صرف یکی دو نقل قول علمی و مقبول نیست. ضمن اینکه ما کلیتی به نام غرب و دانشگاههای غربی نداریم. در جزئیاتش بسته به استاد و دانشگاه، رویکردها خیلی غیرجدلیتر شده و از دوران گوستاو لوبونها عبور کرده. در دلم گفتم کاش مشغلههای سیاسی مانع نمیشد که کمی بیش از بولتنها و دادههای خاکگرفته، شناخت بیواسطه از برخی موضوعات و کلیشهها داشته باشید؛ موضوعاتی که از قضا مرتبطتر از این عنوان سیاسی به لباس طلبگیِ شماست.
با خوشرفتاری خداحافظی کرد. میدانستم که نگاهش دربارهی آنچه خلاف ادعاهایش، صریح و بیلکنت گفته بودم، تغییر نکرده است؛ که اندک پیرانی هستند که جسارت تجدیدنظر داشته باشند. چه رسد به او که منصب سیاسیاش، ناخواسته او را بیرون از زیست گلخانهای و دیدارها و نشستهای همیشگی قرار نمیداد. البته مهم برای من تجدیدنظر شخصیِ او نبود. مهم این بود که حاجآقای بلندپایه با همین حد شناخت از جهان، در یکی از مهمترین و حیاتیترین شاهرگهای سیاسیِ کشور تصمیمگیریِ قیممآبانه میکند و سرنوشت میلیونها انسان را تغییر میدهد. کاش پیرانی چون ایشان، سالهای آخر عمر را در بازنشستگی سپری میکردند و تعیین سرنوشت را در انتخاباتها به انتخاب آزاد خود ملت میسپردند.
در همین فکر و ذکر بودم که برگشتم و با فروشندهی جوان خداحافظی کردم. گفت دیدی بادیگارد و محافظ را؟ در ماشین نشسته بود. گفتم نه. با دست نشانم داد. به نظرم باز بد نبود. حاجآقا خودش پایین میآید و میوه میخرد. امیدوار بودم که کاش در این پایینآمدنها هر بار یکی مثل من پلاستیک گلخانهی زندگی حاجآقا را با صراحت لهجه و احترام پاره کند! تا هوای متفاوتی زیر آن سقف بوزد.
#داستانک
@Hamesh1
قسمت اول را اینجا بخوانید
خندهای کرد و گفت آنجا؟ الهیات میخوانی؟ توصیه میکنم قرآن فراموش نشود. نگذاشتم و برداشتم و گفتم از قضا حاجآقا، تز دکتری من در حوزهی مطالعات قرآن است. باز عنوان قلمبهوسلمبهی «مطالعات تاریخی-انتقادی قرآن» را هم حذف کردم که دردسر کمتر شود. ولی اسم مکان نامتناجس غرب و آلمان با قرآن، کار خودش را کرد و فرمود: قرآنِ آنها نه. تصور غلطم از اندکی آشناییِ علمیِ بیشتر از عامه با مطالعات اسلامی و قرآنی در آکادمیای اروپایی و غربی، در هم شکست. گفتم: حاجآقا، نگاهتون رو تعدیل کنید. نگاههای جانبدارانه و جدلی در مطالعات معاصر دینشناسی و اسلامشناسیِ معاصر خیلی کمرنگ شده و جای خود را در خیلی از کرسیها و دانشگاهها به روشهای علمیتر و منصفانهتر و گفتوگوهای تطبیقی و بیندینی داده است. در کَت حاجآقای بلندپایه نرفت.
ایستاده بودیم بیرون و جلوی میوهفروشی. فروشندهی جوان هم با آنکه چندان از محتوای گفتوگو سردرنمیآرود، دخل را رها کرده و آمده بود و کنارمان گوش میداد. حاجآقا چند مثال آورد که بگوید با غرب و خاصه آلمان ناآشنا نیست. خواست تا منِ خوشبین به ظن او را دربارهی ذاتِ جدلی و اسلامستیز آن مطالعات شیرفهم کند. از ملاقاتش با مرحوم فلاطوری در آلمان گفت. بیآنکه شاهد مشخصی به نفع مدعایش از دیدار با فلاطوری بیاورد.
در مثال دوم سری زد به آثار گوستاو لوبون و نظر آیتالله خمینی در این باره، که به نظر حاجآقا، تاریخ داوری و روانشناسیِ دقیقِ امام را ثابت کرده است. اینکه آیتالله خمینی در تعریض به پارهای از آرای پیامبرشناسانه و اسلامشناسانهی انتقادیِ گوستاو لوبون، نشان داد که لوبون همهی آن کتابهای نسبتاً منصفانه را نوشته تا آن چند جا حرف دلش را بزند! مثال سوم هم یکی از روحانیون ایرانیِ پژوهشگر و برجستهی دانشگاههای آمریکا بود که به ادعای روحانیِ بلندپایه از آشنایان و اقوام دورشان است. نامش را نگفت، ولی به سبب آشناییام با آثار و مراتب فضلش، بلافاصله نامش را گفتم. در نقد تند او هم گفت که فلانی در مقدمهی فلان کتاب در سی سال پیشش، در یاد و ستایش هاروارد و پرینستون و ... که در آنها درس خوانده و درس میدهد، کلی قلمفرسایی کرده، اما یکجا نامی از حوزهی قم که سالها در او زیسته و پرورش یافته نیاورده. همین شد که امامِ روانشناس و آدمشناس هم به دلیل مقدمهی یکی از کتابهایش، از دستش عصبانی بود و احمد آقا بهش گفته بود که امام به حضور نمیپذیردت.
گفتم حاجآقا، داوریِ ایشان دربارهی گوستاو لوبون به صرف یکی دو نقل قول علمی و مقبول نیست. ضمن اینکه ما کلیتی به نام غرب و دانشگاههای غربی نداریم. در جزئیاتش بسته به استاد و دانشگاه، رویکردها خیلی غیرجدلیتر شده و از دوران گوستاو لوبونها عبور کرده. در دلم گفتم کاش مشغلههای سیاسی مانع نمیشد که کمی بیش از بولتنها و دادههای خاکگرفته، شناخت بیواسطه از برخی موضوعات و کلیشهها داشته باشید؛ موضوعاتی که از قضا مرتبطتر از این عنوان سیاسی به لباس طلبگیِ شماست.
با خوشرفتاری خداحافظی کرد. میدانستم که نگاهش دربارهی آنچه خلاف ادعاهایش، صریح و بیلکنت گفته بودم، تغییر نکرده است؛ که اندک پیرانی هستند که جسارت تجدیدنظر داشته باشند. چه رسد به او که منصب سیاسیاش، ناخواسته او را بیرون از زیست گلخانهای و دیدارها و نشستهای همیشگی قرار نمیداد. البته مهم برای من تجدیدنظر شخصیِ او نبود. مهم این بود که حاجآقای بلندپایه با همین حد شناخت از جهان، در یکی از مهمترین و حیاتیترین شاهرگهای سیاسیِ کشور تصمیمگیریِ قیممآبانه میکند و سرنوشت میلیونها انسان را تغییر میدهد. کاش پیرانی چون ایشان، سالهای آخر عمر را در بازنشستگی سپری میکردند و تعیین سرنوشت را در انتخاباتها به انتخاب آزاد خود ملت میسپردند.
در همین فکر و ذکر بودم که برگشتم و با فروشندهی جوان خداحافظی کردم. گفت دیدی بادیگارد و محافظ را؟ در ماشین نشسته بود. گفتم نه. با دست نشانم داد. به نظرم باز بد نبود. حاجآقا خودش پایین میآید و میوه میخرد. امیدوار بودم که کاش در این پایینآمدنها هر بار یکی مثل من پلاستیک گلخانهی زندگی حاجآقا را با صراحت لهجه و احترام پاره کند! تا هوای متفاوتی زیر آن سقف بوزد.
#داستانک
@Hamesh1
متافیزیکِ ثبتنام تازهی احمدینژاد
ثبتنام احمدینژاد در انتخابات برای من یکی فراتر از قیلوقال سیاست است. فراتر از سیاست روزمره، جایگاه امروز او در نزد هوداران سینهچاک سابقش، آیینهی «حقیقت»فروشی در بازار مکارهی «سیاست» است. موضوع شناخت ارزیابیای است که در حول آن میتوان سرنوشت ضرب «سکهی سعادت» را بهدست قدرتها دید؛ آیینهی حقیقتی که به چرخش ایام و اقتضائات قدرت به زودی بهدست همان آیینهسازان خواهد شکست و سکهای که به دلیل تورمهای زودهنگام بازار قدرت، به زودی از رونق میافتد و با آن پشیزی چیز نمیتوان خرید. آیینهی حقیقتی که به زودی ناحقیقت یا حتی ضدحقیقت میشود و سکهای که به سرعت نوبت را به ضرب سکهی سعادت برای تمثال فرد بعدی میدهد.
ما بختیاریم که هنوز آنقدر پیر و خرفت نشدهایم که یادمان برود او را در کجا مینشاندند و مای مخالف او را در کجا. او روزی در بازار حقیقت، دست ملکوت بود روی زمین. تجسم همهی ایدههای آخرالزمانیِ انبیاء و یگانه زمینهساز ظهور منجی. در دانشگاه کلمبیا او زبان و پیام خدا بود که در قلب جهان سرمایه و طاغوت، پیامبری میکرد. اولیاء و انبیاء و صلحا، همهی کارهای ملکوتی را در دم انتخاباتهای ایران رها میکردند، تا بیایند و در خواب، به فلان عالم و متهجد بگویند که به او رأی دهید و مبادا پشتش را خالی کنید. حرفحرف سخنانی که امروز همان پشتیبان دیروز ازو سانسور میکند، روزی قرار بود درسدرس کتابهای درسیِ بچههای ما باشد. او حتی وقتی پشتپا به پشتیبانان سابق زد، نه از آغاز انتخابی غلط، که قربانی جریان انحرافی و حتی از سوی حامیان بزرگ دیروز، طلسمشده خوانده شد.
او آیینهی تمیز حقیقت و سعادت بود و مای مخالفش، ناجوانمردانی بودیم که اوی سختکوش را به خرافه و رمالی متهم میکردیم. او سختکوش و مردمی بود، وقتی هنوز اینها مُد نشده بود. او پیش از آنکه سختکوشیِ صرف، «نوکری» و «حمالی»، و در میان مردم پریدن، بیارزیابی نتیجه، عیار و شعار شود، سختکوش و نوکر و مردمینژاد بود.
ما پیش از نسخههای کیکیِ بعدیِ این شعارها، اصل جنس را با سیلیِ «بصیرت»مان کنار زده بودیم. مای با«بصیرت» حالا مفتخریم در زمانی که سفرههای ابوالفضل و ختم حدیث کساء برای بردن او در انتخابات، نقل زبان و محفل همین مخالفان سینهچاک امروز بود، با معنویتی عقلپسند مخالفش بودیم و به رغم «فتنهگر»خواندهشدن، آمدن و قدرتگرفتن او را به زیان این کشور دیدیم.
امثال آن شبهخبرنگاری که هشتسال موچین سخنان کبریایی او بودند و حالا «دوزاری» میخوانندش و ازش بیزارند، تازه پا در مسیری نهادهاند که مای با«بصیرت» پانزدهسال پیش نهادیم. با این تفاوت که این خسارت پانزدهسالهی بزرگ، ایران را ضعیف و ضعیف کرد و هزارانهزار ایرانی را آواره و پریشان و کرور کرور سرمایه را بر باد. میدانم از این سخنان بوی خودستایی و خودشیفتگی میآید. این یکجا بر ما ببخشید این خودستایی بحق را. چه کنیم که این خودستایی به کار آینده میآید.
این پانزدهسال برای باریکبینان عبرتهای معرفتی بزرگ داشت. آنقدر که میتوان از متافیزیکش سخن گفت! اینکه حقیقت را در بازار مکارهی سیاست نمیفروشند و سکهی سعادت را در ضرابخانهی قدرت ضرب نمیکنند. اینکه در غار جهل، سایههایی که از سیاست بر دیوارهی غار میافتد، افلاطونیتر از ایدهی افلاطون و عرضیتر از منظور ارسطو، کاذباند و حقیقتنما و صورتی. که خوشا به حال آنان که عطش حقیقت و شوق به سعادتِ خود را در این بازار و غار حراج نمیکنند. و بدا به حال آنانکه زودزود بت حقیقت جدید را در این بازار قدرت میخرند و مفتون سایههای گذرای آن میشوند و با اینها معاملهی پرخسارت حقیقت و سعادتی تازه میکنند. غافل و فراموشکار از اینکه عاقبت بزکِ قصههای قبلیِ حقیقت و سعادت چه شد. غافل از اینکه، مشغلهی شریف و ضروریِ سیاست، امری زمینی است و هر آنچه زمینی است، بیش از سایههایی گذرا و متغیر نیست. که جهان مثال را، که مینوی ابدی را، که لقای جاودان را، نباید به هدایت لرزان سیاست گره زد.
#یادداشت
@Hamesh1
ثبتنام احمدینژاد در انتخابات برای من یکی فراتر از قیلوقال سیاست است. فراتر از سیاست روزمره، جایگاه امروز او در نزد هوداران سینهچاک سابقش، آیینهی «حقیقت»فروشی در بازار مکارهی «سیاست» است. موضوع شناخت ارزیابیای است که در حول آن میتوان سرنوشت ضرب «سکهی سعادت» را بهدست قدرتها دید؛ آیینهی حقیقتی که به چرخش ایام و اقتضائات قدرت به زودی بهدست همان آیینهسازان خواهد شکست و سکهای که به دلیل تورمهای زودهنگام بازار قدرت، به زودی از رونق میافتد و با آن پشیزی چیز نمیتوان خرید. آیینهی حقیقتی که به زودی ناحقیقت یا حتی ضدحقیقت میشود و سکهای که به سرعت نوبت را به ضرب سکهی سعادت برای تمثال فرد بعدی میدهد.
ما بختیاریم که هنوز آنقدر پیر و خرفت نشدهایم که یادمان برود او را در کجا مینشاندند و مای مخالف او را در کجا. او روزی در بازار حقیقت، دست ملکوت بود روی زمین. تجسم همهی ایدههای آخرالزمانیِ انبیاء و یگانه زمینهساز ظهور منجی. در دانشگاه کلمبیا او زبان و پیام خدا بود که در قلب جهان سرمایه و طاغوت، پیامبری میکرد. اولیاء و انبیاء و صلحا، همهی کارهای ملکوتی را در دم انتخاباتهای ایران رها میکردند، تا بیایند و در خواب، به فلان عالم و متهجد بگویند که به او رأی دهید و مبادا پشتش را خالی کنید. حرفحرف سخنانی که امروز همان پشتیبان دیروز ازو سانسور میکند، روزی قرار بود درسدرس کتابهای درسیِ بچههای ما باشد. او حتی وقتی پشتپا به پشتیبانان سابق زد، نه از آغاز انتخابی غلط، که قربانی جریان انحرافی و حتی از سوی حامیان بزرگ دیروز، طلسمشده خوانده شد.
او آیینهی تمیز حقیقت و سعادت بود و مای مخالفش، ناجوانمردانی بودیم که اوی سختکوش را به خرافه و رمالی متهم میکردیم. او سختکوش و مردمی بود، وقتی هنوز اینها مُد نشده بود. او پیش از آنکه سختکوشیِ صرف، «نوکری» و «حمالی»، و در میان مردم پریدن، بیارزیابی نتیجه، عیار و شعار شود، سختکوش و نوکر و مردمینژاد بود.
ما پیش از نسخههای کیکیِ بعدیِ این شعارها، اصل جنس را با سیلیِ «بصیرت»مان کنار زده بودیم. مای با«بصیرت» حالا مفتخریم در زمانی که سفرههای ابوالفضل و ختم حدیث کساء برای بردن او در انتخابات، نقل زبان و محفل همین مخالفان سینهچاک امروز بود، با معنویتی عقلپسند مخالفش بودیم و به رغم «فتنهگر»خواندهشدن، آمدن و قدرتگرفتن او را به زیان این کشور دیدیم.
امثال آن شبهخبرنگاری که هشتسال موچین سخنان کبریایی او بودند و حالا «دوزاری» میخوانندش و ازش بیزارند، تازه پا در مسیری نهادهاند که مای با«بصیرت» پانزدهسال پیش نهادیم. با این تفاوت که این خسارت پانزدهسالهی بزرگ، ایران را ضعیف و ضعیف کرد و هزارانهزار ایرانی را آواره و پریشان و کرور کرور سرمایه را بر باد. میدانم از این سخنان بوی خودستایی و خودشیفتگی میآید. این یکجا بر ما ببخشید این خودستایی بحق را. چه کنیم که این خودستایی به کار آینده میآید.
این پانزدهسال برای باریکبینان عبرتهای معرفتی بزرگ داشت. آنقدر که میتوان از متافیزیکش سخن گفت! اینکه حقیقت را در بازار مکارهی سیاست نمیفروشند و سکهی سعادت را در ضرابخانهی قدرت ضرب نمیکنند. اینکه در غار جهل، سایههایی که از سیاست بر دیوارهی غار میافتد، افلاطونیتر از ایدهی افلاطون و عرضیتر از منظور ارسطو، کاذباند و حقیقتنما و صورتی. که خوشا به حال آنان که عطش حقیقت و شوق به سعادتِ خود را در این بازار و غار حراج نمیکنند. و بدا به حال آنانکه زودزود بت حقیقت جدید را در این بازار قدرت میخرند و مفتون سایههای گذرای آن میشوند و با اینها معاملهی پرخسارت حقیقت و سعادتی تازه میکنند. غافل و فراموشکار از اینکه عاقبت بزکِ قصههای قبلیِ حقیقت و سعادت چه شد. غافل از اینکه، مشغلهی شریف و ضروریِ سیاست، امری زمینی است و هر آنچه زمینی است، بیش از سایههایی گذرا و متغیر نیست. که جهان مثال را، که مینوی ابدی را، که لقای جاودان را، نباید به هدایت لرزان سیاست گره زد.
#یادداشت
@Hamesh1
دربارهی انتخابات پیشرو (۱)
ابطال «حق شرکت در انتخابات» فقط با اثبات ناممکنیِ بهبود جزئی است
کنش سیاسی را کاری در مسیر «بهبودهای جزئیِ جمعی» میدانم. به این معنای عام هر کاری اعم از نوشتن و گفتن و ساختن تا حتی خفتن و خوردن! اگر به نحوی به سوی بهبود جزئیِ جمعی حرکت کند، آن را میتوان کنشی سیاسی خواند. با این تعریف کنش سیاسی صرفاً کار بزرگ و رادیکال و انقلابی نخواهد بود. با این تعریف کنش سیاسی تعطیلبردار نخواهد بود. با این تعریف کنش سیاسی از تصمیمهای احساساتی، اعم از حب و بغض، یا تکیه بر رؤیا و وعده، فاصله میگیرد.
انتخاباتها با این مبنا یکی از موقعیتهای ممکنِ کنشگریِ سیاسی است. میگویم ممکن، چون باید به اقتضای تعریف حدّی از استاندارد و معناداریِ انتخاب را داشته باشد. میگویم کنشگریِ سیاسی، چون باید بتواند حدّی از بهبود را محقق کند. اگر مقدمه را با این نکتهی اخیر جمع کنیم، میتوانیم بگوییم اگر انتخابات به منزلهی یکی از کنشگریهای سیاسی، امکان بهبود جزئیِ جمعی را فراهم کند، «استفاده» از حقّ مدنی آن معقول و مقبول است.
با این تعریف استفادهی از حق انتخاب در انتخاباتهای سیاسی، نه بههیچوجه مترادف «لبیکگفتن» و «تجدید بیعت» با نظام سیاسی مستقر است و نه بههیچوجه مترادف صفتهایی مثل «خونشویی» و «همدستی» با ظلمها یا بیاطلاعی از واقعیتها و درسنگرفتن از گذشته. این استفاده صرفاً و صرفاً معنایش کنشی در جهت بهبود جزئیِ جمعی سیاسی است و اگر تجویز شود، صرفاً با همین امتیاز و بیربط به معانی بدلیِ دیگر است.
پس استفاده از حق انتخابگری فقط و فقط در صورتی ابطال و بیمعنا و ترککردنی میشود که شرط تحقق بهبود جزئیِ جمعی منتفی شده باشد. در درون این از دستدادن، نداشتن «حداقلی» از استانداردهای انتخاباتی هم نهفته است. پس مخالف حضور در انتخابات فقط در صورتی در کار خود پیروز و معقول است و میتواند دیگران را از كار غلط استفاده از حقشان انذار دهد که بتواند ثابت کند از راه انتخابات کذایی، حتی بهبود جزئیای هم حاصل نمیشود؛ چون محتوای انتخابات بیمعناست و در صورت انتخاب گزینه الف و ب هیچ تفاوتی در آینده رخ نخواهد داد. راه ابطال و نفی استفاده از حق مدنی انتخابات، فقط و فقط با این نکتهی اخیر است و لاغیر. مدافع شرکت در انتخابات هم باید نشان دهد که بهبود جزئیِ جمعی در «امروز» از طریق انتخابات ممکن است و چشمپوشی از این حق و سپردن میدان به دیگر مشارکتکنندهها چهبسا «خسارت جمعی» بیشتری حاصل کند. بقیهی زمینهای استدلال مثل اینکه این کار شستن خون است یا به حکم گذشته بهبود «امروز» هم منتفی است یا ... زمینهای بدلی و کاذب و بیربط به مغز امر سیاسی است.
#تاملات
@Hamesh1
ابطال «حق شرکت در انتخابات» فقط با اثبات ناممکنیِ بهبود جزئی است
کنش سیاسی را کاری در مسیر «بهبودهای جزئیِ جمعی» میدانم. به این معنای عام هر کاری اعم از نوشتن و گفتن و ساختن تا حتی خفتن و خوردن! اگر به نحوی به سوی بهبود جزئیِ جمعی حرکت کند، آن را میتوان کنشی سیاسی خواند. با این تعریف کنش سیاسی صرفاً کار بزرگ و رادیکال و انقلابی نخواهد بود. با این تعریف کنش سیاسی تعطیلبردار نخواهد بود. با این تعریف کنش سیاسی از تصمیمهای احساساتی، اعم از حب و بغض، یا تکیه بر رؤیا و وعده، فاصله میگیرد.
انتخاباتها با این مبنا یکی از موقعیتهای ممکنِ کنشگریِ سیاسی است. میگویم ممکن، چون باید به اقتضای تعریف حدّی از استاندارد و معناداریِ انتخاب را داشته باشد. میگویم کنشگریِ سیاسی، چون باید بتواند حدّی از بهبود را محقق کند. اگر مقدمه را با این نکتهی اخیر جمع کنیم، میتوانیم بگوییم اگر انتخابات به منزلهی یکی از کنشگریهای سیاسی، امکان بهبود جزئیِ جمعی را فراهم کند، «استفاده» از حقّ مدنی آن معقول و مقبول است.
با این تعریف استفادهی از حق انتخاب در انتخاباتهای سیاسی، نه بههیچوجه مترادف «لبیکگفتن» و «تجدید بیعت» با نظام سیاسی مستقر است و نه بههیچوجه مترادف صفتهایی مثل «خونشویی» و «همدستی» با ظلمها یا بیاطلاعی از واقعیتها و درسنگرفتن از گذشته. این استفاده صرفاً و صرفاً معنایش کنشی در جهت بهبود جزئیِ جمعی سیاسی است و اگر تجویز شود، صرفاً با همین امتیاز و بیربط به معانی بدلیِ دیگر است.
پس استفاده از حق انتخابگری فقط و فقط در صورتی ابطال و بیمعنا و ترککردنی میشود که شرط تحقق بهبود جزئیِ جمعی منتفی شده باشد. در درون این از دستدادن، نداشتن «حداقلی» از استانداردهای انتخاباتی هم نهفته است. پس مخالف حضور در انتخابات فقط در صورتی در کار خود پیروز و معقول است و میتواند دیگران را از كار غلط استفاده از حقشان انذار دهد که بتواند ثابت کند از راه انتخابات کذایی، حتی بهبود جزئیای هم حاصل نمیشود؛ چون محتوای انتخابات بیمعناست و در صورت انتخاب گزینه الف و ب هیچ تفاوتی در آینده رخ نخواهد داد. راه ابطال و نفی استفاده از حق مدنی انتخابات، فقط و فقط با این نکتهی اخیر است و لاغیر. مدافع شرکت در انتخابات هم باید نشان دهد که بهبود جزئیِ جمعی در «امروز» از طریق انتخابات ممکن است و چشمپوشی از این حق و سپردن میدان به دیگر مشارکتکنندهها چهبسا «خسارت جمعی» بیشتری حاصل کند. بقیهی زمینهای استدلال مثل اینکه این کار شستن خون است یا به حکم گذشته بهبود «امروز» هم منتفی است یا ... زمینهای بدلی و کاذب و بیربط به مغز امر سیاسی است.
#تاملات
@Hamesh1
دربارهی انتخابات پیشرو (۲)
فراموشنکردن منطق «بهبود جزئیِ جمعی»
در گفتار اول سخن از این رفت که کنش سیاسی کاری در مسیر «بهبودهای جزئیِ جمعی» است. این تعریف پای بر زمین واقعیت دارد و در نقطهی مقابل «تحولات بنیادین جمعی» دربارهی مطالبات است. اگر کسی در اصل این مقدمه همدل باشد، راه بلندی پیموده شده است. یعنی اگر کسی بهجای مطالبات حداکثری و ناممکن، تدریجیگرا و جزئیاندیش باشد، کلی مجادله بر سر ناممکنیِ تغییرات بنیادین و آسان و حداکثری در زمان کم، از پیش پا برداشته شده است. حال با قبول این منطق، پرسش بعدی شابلونکردنِ انتقادیِ این قاعده برای ارزیابی گذشته و اتخاذ تصمیم برای آینده است.
آیا شرکت در انتخاباتهای «دومرحلهای» (با نظارت استصوابی) ریاستجمهوری در دورههای قبل در جهت بهبود جزئی بوده؟ اگر بر فرض بوده، این بهبود شامل چه بخشی از مردم شده؟ اگر بوده، چه بخشی از مطالبات را برآورده کرده و چه حداقلی از جزئیات تأمین شده؟ اگر بر فرض بوده، میتوان از آن برای اتخاذ تصمیم دوباره برای مشارکت هم کمک گرفت یا بالعکس، خود این منطق برهانی به نفع تحریم است؟
من در شمارهی اول این یادداشت صرفا طرح مسئله کردم. اکنون میخواهم وارد تحلیل گذشته با خطکش این منطق شوم. پاسخ من به پرسشهای اخیر به نفع موفقیت بهبودهای جزئی از طریق مشارکتهاست؛ اما با تأکید دوبارهای بر «بهبود جزئی» و التزام عملی به این منطق. یعنی نه بر مبنای بهبودهای کلان و حداکثری و نه قبول فراموششدهی منطقِ بهبودهای جزئی.
مردم با انتخاب خاتمی بهبود جزئی در جاافتادن جامعهی مدنی، بسط آزادیهای اجتماعی و فرهنگی، چشیدن فایدهی تنشزدایی بینالمللی، ترویج قرائتی از اسلام همگرا با مدارا و آزادی و عقلانیت، ثبات نسبی اقتصادی و... را حاصل کردند. با کنش مشارکتی در هشتادوهشت قدرت بخش بزرگی از جامعهی محذوف را به رخ کشیدند و مدیریت و دستکاریِ انتخاباتها را در آینده به کاری بسیار پرهزینه بدل کردند و تابوی ابراز آشکار اعتراض اجتماعی را شکستند. با کنش مشارکتی در سال ۹۲ و ۹۶ جلوی ویرانیِ اقتصادی و اجتماعی حاصل از دوران احمدینژاد را گرفتند، بستر شکلگیری پیمان برجام و دو سال رونق اقتصادی ماحصل آن و رسیدن به تورم یکرقمی را تا بهقدرت رسیدن عوامفریبِ دوران در آمریکا آفریدند. همچنین موجب رویکارآمدن آنهایی شدند که آشکارا به توسعهی مهم اینترنت و شبکههای پخش خانگی مدد رساندند.
در همهی این دورهها هم آشکارا موج ستارهدارشدن دانشجویان، حذف استادان و اخراج کارکنان، تحمیل سبک زندگی با اهرمهایی مثل گشت ارشاد کاهش محسوس یافت و در عوضش آگاهیهای عمومی در بسترهای مهیاشده رشد کرد.
آیا تذکر مثالهای قبل به معنای ناآگاهی از یا سادهاندیشی دربارهی موانع خیلی از دیگر بهبودهای جزئی، یا دربارهی خیلی از بحرانهای کلان مثل اعتراضات آبان ۹۸، یا خیلی از بنبستها و کارشکنیها و تشدید هزینههاست؟ قطعا خیر. اما وقتی از منطق بهبود جزئی در تعریف کنش سیاسی سخن میگوییم، برهان ناقض و رقیب نمیتواند مثالهایی از تحققنیافتن بهبودهای کلان باشد. یادمان نرود که بهبودهایی کلان و بنیادین و سریع از همان ابتدا بیرون از این منطق گذاشته شده است. هماورد ناقض و ابطالکنندهی این منطق تنها دو چیز است: یک) انکار بهبودهای جزئی بیانشده و رخداده. دو) اتکا به وضعیتهای بدیل این بهبودها. یعنی ادعای اینکه مثلا اگر خاتمی با مشارکت سیاسی رئیسجمهور نشده بود، اوضاع بهبودهای جزئی بهتر بود.
به نظر من هر دوی این امکانهای ابطال، مردود و ناتوان از نقض برهان بهبود جزئی است. نه میتوان این قبیل مثالها و تأثیر مثبتشان را بر زندگی جمعی ایرانیان منکر شد و نه میتوان استدلال کرد که با رئیسجمهورشدن ناطقنوری و قالیباف و رئیسی و جلیلی اوضاع بهبودها بهتر بود. دستکم دربارهی احمدینژاد و رئیسی دورههای عینی آزموده و عیار مقابله با بهبودهای ذکرشده با گوشت و پوست لمس شده است. انکار اینها انکار روز در وقت جلوهنمایی خورشید است و مسیر گفتوگو را از ابتدا سدّ میکند.
#تاملات
@Hamesh1
فراموشنکردن منطق «بهبود جزئیِ جمعی»
در گفتار اول سخن از این رفت که کنش سیاسی کاری در مسیر «بهبودهای جزئیِ جمعی» است. این تعریف پای بر زمین واقعیت دارد و در نقطهی مقابل «تحولات بنیادین جمعی» دربارهی مطالبات است. اگر کسی در اصل این مقدمه همدل باشد، راه بلندی پیموده شده است. یعنی اگر کسی بهجای مطالبات حداکثری و ناممکن، تدریجیگرا و جزئیاندیش باشد، کلی مجادله بر سر ناممکنیِ تغییرات بنیادین و آسان و حداکثری در زمان کم، از پیش پا برداشته شده است. حال با قبول این منطق، پرسش بعدی شابلونکردنِ انتقادیِ این قاعده برای ارزیابی گذشته و اتخاذ تصمیم برای آینده است.
آیا شرکت در انتخاباتهای «دومرحلهای» (با نظارت استصوابی) ریاستجمهوری در دورههای قبل در جهت بهبود جزئی بوده؟ اگر بر فرض بوده، این بهبود شامل چه بخشی از مردم شده؟ اگر بوده، چه بخشی از مطالبات را برآورده کرده و چه حداقلی از جزئیات تأمین شده؟ اگر بر فرض بوده، میتوان از آن برای اتخاذ تصمیم دوباره برای مشارکت هم کمک گرفت یا بالعکس، خود این منطق برهانی به نفع تحریم است؟
من در شمارهی اول این یادداشت صرفا طرح مسئله کردم. اکنون میخواهم وارد تحلیل گذشته با خطکش این منطق شوم. پاسخ من به پرسشهای اخیر به نفع موفقیت بهبودهای جزئی از طریق مشارکتهاست؛ اما با تأکید دوبارهای بر «بهبود جزئی» و التزام عملی به این منطق. یعنی نه بر مبنای بهبودهای کلان و حداکثری و نه قبول فراموششدهی منطقِ بهبودهای جزئی.
مردم با انتخاب خاتمی بهبود جزئی در جاافتادن جامعهی مدنی، بسط آزادیهای اجتماعی و فرهنگی، چشیدن فایدهی تنشزدایی بینالمللی، ترویج قرائتی از اسلام همگرا با مدارا و آزادی و عقلانیت، ثبات نسبی اقتصادی و... را حاصل کردند. با کنش مشارکتی در هشتادوهشت قدرت بخش بزرگی از جامعهی محذوف را به رخ کشیدند و مدیریت و دستکاریِ انتخاباتها را در آینده به کاری بسیار پرهزینه بدل کردند و تابوی ابراز آشکار اعتراض اجتماعی را شکستند. با کنش مشارکتی در سال ۹۲ و ۹۶ جلوی ویرانیِ اقتصادی و اجتماعی حاصل از دوران احمدینژاد را گرفتند، بستر شکلگیری پیمان برجام و دو سال رونق اقتصادی ماحصل آن و رسیدن به تورم یکرقمی را تا بهقدرت رسیدن عوامفریبِ دوران در آمریکا آفریدند. همچنین موجب رویکارآمدن آنهایی شدند که آشکارا به توسعهی مهم اینترنت و شبکههای پخش خانگی مدد رساندند.
در همهی این دورهها هم آشکارا موج ستارهدارشدن دانشجویان، حذف استادان و اخراج کارکنان، تحمیل سبک زندگی با اهرمهایی مثل گشت ارشاد کاهش محسوس یافت و در عوضش آگاهیهای عمومی در بسترهای مهیاشده رشد کرد.
آیا تذکر مثالهای قبل به معنای ناآگاهی از یا سادهاندیشی دربارهی موانع خیلی از دیگر بهبودهای جزئی، یا دربارهی خیلی از بحرانهای کلان مثل اعتراضات آبان ۹۸، یا خیلی از بنبستها و کارشکنیها و تشدید هزینههاست؟ قطعا خیر. اما وقتی از منطق بهبود جزئی در تعریف کنش سیاسی سخن میگوییم، برهان ناقض و رقیب نمیتواند مثالهایی از تحققنیافتن بهبودهای کلان باشد. یادمان نرود که بهبودهایی کلان و بنیادین و سریع از همان ابتدا بیرون از این منطق گذاشته شده است. هماورد ناقض و ابطالکنندهی این منطق تنها دو چیز است: یک) انکار بهبودهای جزئی بیانشده و رخداده. دو) اتکا به وضعیتهای بدیل این بهبودها. یعنی ادعای اینکه مثلا اگر خاتمی با مشارکت سیاسی رئیسجمهور نشده بود، اوضاع بهبودهای جزئی بهتر بود.
به نظر من هر دوی این امکانهای ابطال، مردود و ناتوان از نقض برهان بهبود جزئی است. نه میتوان این قبیل مثالها و تأثیر مثبتشان را بر زندگی جمعی ایرانیان منکر شد و نه میتوان استدلال کرد که با رئیسجمهورشدن ناطقنوری و قالیباف و رئیسی و جلیلی اوضاع بهبودها بهتر بود. دستکم دربارهی احمدینژاد و رئیسی دورههای عینی آزموده و عیار مقابله با بهبودهای ذکرشده با گوشت و پوست لمس شده است. انکار اینها انکار روز در وقت جلوهنمایی خورشید است و مسیر گفتوگو را از ابتدا سدّ میکند.
#تاملات
@Hamesh1
دربارهی انتخابات پیشرو (۳)
کژ و مژ در میانهی روزنهگشایی و تحریم
با تعریف کنش سیاسی به کاری در مسیر «بهبودهای جزئیِ جمعی» و فرض قبول «اثبات تاریخیِ» تحقق این بهبودها از مسیر مشارکت انتخاباتی در سه دههی گذشته، آیا باید در انتخابات پیشرو مشارکت کرد؟ من تا اینجای کار تلاش کردم روشی برای اندیشیدن دربارهی این تصمیم، البته روی زمین واقعیتهای سیاسی امروز ایران و نه بر مبنای آرزواندیشیها و لیاقتهای غایی جامعهی ایران، به دست دهم و نه بیشتر. روشی که من بر آن تأکید دارم، چیزی بین ایدهی روزنهگشایان و تحریمیهاست. روزنهگشایان معتقدند که در «هر وضعیت سیاسی»، باید از انتخابات برای توافقیابی و کاستن تنش بین مردم و حکومت در جهت منافع و تحصیل خیر عمومی استفاده کرد. ایدهی مطلق آنان تقریبا ابطالناپذیر و پیگرفتنی در هر وضعیت سیاسی و در هر انتخابات معنادار یا بیمعنایی است. تحریمیها هم در نقطهی مقابل کنش سیاسی را مشروط به وضعیت بهینه و انتخابات آزاد و ایدهآل میدانند، در حالیکه در وضعیت جامعههایی مثل ما، رسیدن به چنان ایدهآلی از قضا میوهی کنش عقلانیِ سیاسی است و نه پیششرطش.
معتقدم که بین این دو سر طیف باید سیاستورزی کرد؛ یعنی تلاش برای تحقق بهبودهای جزئیِ جمعی از مسیر مشارکت انتخاباتی، همچون روزنهگشایان ابطالناپذیر و مطلق نیست. یعنی در هر انتخابات بیمعنایی این ایده کار نمیکند و توجیه کنش سیاسی و دعوت به مشارکت نیازمند حداقلی از معناداریِ انتخاباتی است. از آن طرف به محض اندکی معناداریِ انتخاباتی، همچون تحریمیها معطل آرزواندیشیهای حداکثری و محاسبات انتزاعی هم نباید بمانیم. چون ادای مسئولیت سیاسی تعطیلبردار نیست و از قضا در وضعیت بغرنج حیاتیتر هم است. به معنای دیگر با تصمیم تحریم، در چارچوب ارسطویی، شهر و سیاست برای فرد تحریمی منتفی نمیشود و او بیآنکه بداند همچنان در حال اخذ تصمیم و تحقق عینیت سیاسی، ولو با ژست عاقلانه و رنگ حکیمانهی تحریم، است.
با مثالی وضعیت روشنتر میشود. در انتخابات مجلس اخیر در نبود انتخابات معنادار در بسیاری از حوزهها، اساساً انتخابات منتفی بود و با هیچ تفسیر روزنهگشایی هم نمیشد در مسیر بهبود جزئیِ جمعی حرکت کرد. رأیندادن در چنان انتخاباتی به معنای تحریم هم نبود، چون اساسا انتخاباتی در کار نبود. به بیان دیگر رأیندادن مقبول و معقول بود، نه به دلیل تصور باطل سلب مشروعیت از نظام یا فراهمنبودن امکان رسیدن به اهداف حداکثری، بلکه چون تفاوت معناداری بین نمایندگان در کار نبود و مشارکتکردن یا نکردن هیچ دماسنج بهبودی را تغییر نمیداد.
اما در انتخابات ریاستجمهوری اخیر در آغاز، با اعلام اولیه فهرست تأییدشدهها، وضعیت کمی دگرگون شد. یعنی در لحظه اولیه اندکی معناداری در رقابت و تفاوت میان افراد دیده میشد و این میتوانست موتور ایدهی «بهبودهای جزئیِ جمعی» را برای کنش سیاسی روشن کند. ولی باز چنین وضعیت پیچیده و تیرهای، بلافاصله منِ نوعی را به تکاپو و کارزار وانمیداشت. از این رو مثل همیشه از همان آغاز تلاش کردم از عقلهای دیگر هم برای غلبه بر دشواری تبیین بهره ببرم و استدلالهای تحریمیها را هم بخوانم و بشنوم. در همین لحظهای که این متن را مینویسم، استدلالهای تحریمیها قانعم نکرده است.
به نظرم استدلالهای تحریمیها بر محوریت آرزواندیشیهای انتزاعی و اهداف حداکثری، بدون تعیین راهبرد، است. در تبیین آنان بهبود وضعیت اینجا و اکنونِ بغرنج ایرانیان داخل کشور در پرانتز گذاشته میشود و راهحل به آیندهای انتزاعی و انتظاری مبهم، بدون تعیین چگونگی، حواله میشود. از سخنان پرت «خونشویی» و امثالهم که بگذریم، مثلاً نسخهی محمدجواد اکبرین «هیچکارنکردن» است، مژگان اینانلو مشارکت را مخل در «شناخت مسئله از شبهمسئله» میداند، ابوالفضل قدیانی گزارهای غریب و بیشاهد در تاریخ را مطرح میکند که تحریم نهایتاً به برگزاری رفراندوم تغییر حکومت به دست خود حکومت منجر میشود، برخی هم مشارکت را تخلیهکنندهی نیروی اجتماعی انباشتهشدهی برای تغییر بنیادین و مایهی امیدی کاذب و تکراری میدانند. به نظرم بیشتر این گزارهها شبهاستدلال یا استدلالنماست. برخیاش هم به جهت شدتی توخالی و انتزاعی بیراهبرد، بیشتر برآمده از احساسهای برافروخته و نه عقل سرد سیاسی است. بهعلاوه برخیشان را هم فینفسه بد نمیدانم، ولی آرمانهایی ذهنی و دوردست و گاهی پُرهزینه میفهمم که در رقابت با بهبودهای عینی و ملموس ولو جزئی، رنگ میبازند.
👇ادامه 👇
#تاملات
@Hamesh1
کژ و مژ در میانهی روزنهگشایی و تحریم
با تعریف کنش سیاسی به کاری در مسیر «بهبودهای جزئیِ جمعی» و فرض قبول «اثبات تاریخیِ» تحقق این بهبودها از مسیر مشارکت انتخاباتی در سه دههی گذشته، آیا باید در انتخابات پیشرو مشارکت کرد؟ من تا اینجای کار تلاش کردم روشی برای اندیشیدن دربارهی این تصمیم، البته روی زمین واقعیتهای سیاسی امروز ایران و نه بر مبنای آرزواندیشیها و لیاقتهای غایی جامعهی ایران، به دست دهم و نه بیشتر. روشی که من بر آن تأکید دارم، چیزی بین ایدهی روزنهگشایان و تحریمیهاست. روزنهگشایان معتقدند که در «هر وضعیت سیاسی»، باید از انتخابات برای توافقیابی و کاستن تنش بین مردم و حکومت در جهت منافع و تحصیل خیر عمومی استفاده کرد. ایدهی مطلق آنان تقریبا ابطالناپذیر و پیگرفتنی در هر وضعیت سیاسی و در هر انتخابات معنادار یا بیمعنایی است. تحریمیها هم در نقطهی مقابل کنش سیاسی را مشروط به وضعیت بهینه و انتخابات آزاد و ایدهآل میدانند، در حالیکه در وضعیت جامعههایی مثل ما، رسیدن به چنان ایدهآلی از قضا میوهی کنش عقلانیِ سیاسی است و نه پیششرطش.
معتقدم که بین این دو سر طیف باید سیاستورزی کرد؛ یعنی تلاش برای تحقق بهبودهای جزئیِ جمعی از مسیر مشارکت انتخاباتی، همچون روزنهگشایان ابطالناپذیر و مطلق نیست. یعنی در هر انتخابات بیمعنایی این ایده کار نمیکند و توجیه کنش سیاسی و دعوت به مشارکت نیازمند حداقلی از معناداریِ انتخاباتی است. از آن طرف به محض اندکی معناداریِ انتخاباتی، همچون تحریمیها معطل آرزواندیشیهای حداکثری و محاسبات انتزاعی هم نباید بمانیم. چون ادای مسئولیت سیاسی تعطیلبردار نیست و از قضا در وضعیت بغرنج حیاتیتر هم است. به معنای دیگر با تصمیم تحریم، در چارچوب ارسطویی، شهر و سیاست برای فرد تحریمی منتفی نمیشود و او بیآنکه بداند همچنان در حال اخذ تصمیم و تحقق عینیت سیاسی، ولو با ژست عاقلانه و رنگ حکیمانهی تحریم، است.
با مثالی وضعیت روشنتر میشود. در انتخابات مجلس اخیر در نبود انتخابات معنادار در بسیاری از حوزهها، اساساً انتخابات منتفی بود و با هیچ تفسیر روزنهگشایی هم نمیشد در مسیر بهبود جزئیِ جمعی حرکت کرد. رأیندادن در چنان انتخاباتی به معنای تحریم هم نبود، چون اساسا انتخاباتی در کار نبود. به بیان دیگر رأیندادن مقبول و معقول بود، نه به دلیل تصور باطل سلب مشروعیت از نظام یا فراهمنبودن امکان رسیدن به اهداف حداکثری، بلکه چون تفاوت معناداری بین نمایندگان در کار نبود و مشارکتکردن یا نکردن هیچ دماسنج بهبودی را تغییر نمیداد.
اما در انتخابات ریاستجمهوری اخیر در آغاز، با اعلام اولیه فهرست تأییدشدهها، وضعیت کمی دگرگون شد. یعنی در لحظه اولیه اندکی معناداری در رقابت و تفاوت میان افراد دیده میشد و این میتوانست موتور ایدهی «بهبودهای جزئیِ جمعی» را برای کنش سیاسی روشن کند. ولی باز چنین وضعیت پیچیده و تیرهای، بلافاصله منِ نوعی را به تکاپو و کارزار وانمیداشت. از این رو مثل همیشه از همان آغاز تلاش کردم از عقلهای دیگر هم برای غلبه بر دشواری تبیین بهره ببرم و استدلالهای تحریمیها را هم بخوانم و بشنوم. در همین لحظهای که این متن را مینویسم، استدلالهای تحریمیها قانعم نکرده است.
به نظرم استدلالهای تحریمیها بر محوریت آرزواندیشیهای انتزاعی و اهداف حداکثری، بدون تعیین راهبرد، است. در تبیین آنان بهبود وضعیت اینجا و اکنونِ بغرنج ایرانیان داخل کشور در پرانتز گذاشته میشود و راهحل به آیندهای انتزاعی و انتظاری مبهم، بدون تعیین چگونگی، حواله میشود. از سخنان پرت «خونشویی» و امثالهم که بگذریم، مثلاً نسخهی محمدجواد اکبرین «هیچکارنکردن» است، مژگان اینانلو مشارکت را مخل در «شناخت مسئله از شبهمسئله» میداند، ابوالفضل قدیانی گزارهای غریب و بیشاهد در تاریخ را مطرح میکند که تحریم نهایتاً به برگزاری رفراندوم تغییر حکومت به دست خود حکومت منجر میشود، برخی هم مشارکت را تخلیهکنندهی نیروی اجتماعی انباشتهشدهی برای تغییر بنیادین و مایهی امیدی کاذب و تکراری میدانند. به نظرم بیشتر این گزارهها شبهاستدلال یا استدلالنماست. برخیاش هم به جهت شدتی توخالی و انتزاعی بیراهبرد، بیشتر برآمده از احساسهای برافروخته و نه عقل سرد سیاسی است. بهعلاوه برخیشان را هم فینفسه بد نمیدانم، ولی آرمانهایی ذهنی و دوردست و گاهی پُرهزینه میفهمم که در رقابت با بهبودهای عینی و ملموس ولو جزئی، رنگ میبازند.
👇ادامه 👇
#تاملات
@Hamesh1
دربارهی انتخابات پیشرو (۳)
کژ و مژ در میانهی روزنهگشایی و تحریم
👆ادامه از بالا👆
با این اوصاف یعنی به مشارکت هم مجاب شدهام؟ یعنی با این مقدمهها انتخابات اندکی معنادار است و میتوان در کنش سیاسیای کمزیان، بهبود جزئیِ جمعی را حاصل کرد؟ صادقانه و قاطعانه هم آری و هم نه. یعنی معتقدم که به دلیل پیچیدگیِ وضعیت، گاهی شواهد و استدلالهایی به نفع مشارکت یافت میشود و دوباره شواهد و استدلالهایی آن نقاط را کمرنگ میکند. یعنی کشتیِ تصمیم درست، روان بر دریای کمعمقِ ساختهوپرداختهی شورای نگهبان، مدام کژ و مژ میشود. فکر کنم این وضعیت دستکم حال بخش درخورتوجهی از جامعه باشد.
با این حال با عقل ناقصم میدانم که هر چه هست، در اخذ این تصمیم نباید شخص کاندیدا ملاک اصلی باشد. مثلا در اینجا خود شخص آقای پزشکیانی که انسانی پاکدست و صادق به نظر میآید، نباید ملاک باشد. بگذریم که پاکدستی و صداقت در «اخلاق فردی» اصلاً شرط کافی نیست و کاستیهای جدی ایشان را در اخلاق اجتماعی نمیپوشاند.(۱) یعنی بیش از شخص کاندیدا، باید به جهان امکانهای فردای پیروزی او [با جریانها و افراد برآمده از پیروزی] اندیشید. اینکه در صورت پیروزی، فارغ از شخص و امکانهای مثله و محدودشدهی رییسجمهوری در ساخت سیاسی، چه امکانهایی برای گشایش و بهبود بیشتر در وضعیت انسان ایرانی رخ خواهد داد؛ مثلا گشایش برای اندکی تنفس اقتصادی و سپسش فراغت برای توسعه فرهنگی و سیاسی؛ این خطکش اصلیست به دید این حقیر و با آن متن و حاشیهی انتخابات را از نظر میگذرانم. و با اینکه انتخاب پزشکیانِ سالم و اخلاقی را فارغ از شخصیت ناکافیاش، مفید برای تامین حداقلی از امکانهای بهبود و تحقق آن جهان امکانها یافته بودم، شواهدی مثل مناظرههای بیرمق و تأسفبار اول و قرینههای دلسردکنندهی دیگر از گرمای آن تصمیم کاسته است. به همین دلیل هنوز کژ و مژ در کشاکش این تصمیمم و با میل بیشتر به مشارکت و رأی به پزشکیان، همچنان دربارهی اتفاقات و گزارهها تأمل خواهم کرد.
۱- در یادداشت «سادهزیستیِ حاکم مهمتر است یا عدالت ساختاریاش؟» توضیح دادهام که اخلاق فردی از قبیل سادهزیستی شخصی در ارزیابیهای حاکم سیاسی در جهان امروز، جزء آخرین معیارهاست.
#تاملات
@Hsmesh1
کژ و مژ در میانهی روزنهگشایی و تحریم
👆ادامه از بالا👆
با این اوصاف یعنی به مشارکت هم مجاب شدهام؟ یعنی با این مقدمهها انتخابات اندکی معنادار است و میتوان در کنش سیاسیای کمزیان، بهبود جزئیِ جمعی را حاصل کرد؟ صادقانه و قاطعانه هم آری و هم نه. یعنی معتقدم که به دلیل پیچیدگیِ وضعیت، گاهی شواهد و استدلالهایی به نفع مشارکت یافت میشود و دوباره شواهد و استدلالهایی آن نقاط را کمرنگ میکند. یعنی کشتیِ تصمیم درست، روان بر دریای کمعمقِ ساختهوپرداختهی شورای نگهبان، مدام کژ و مژ میشود. فکر کنم این وضعیت دستکم حال بخش درخورتوجهی از جامعه باشد.
با این حال با عقل ناقصم میدانم که هر چه هست، در اخذ این تصمیم نباید شخص کاندیدا ملاک اصلی باشد. مثلا در اینجا خود شخص آقای پزشکیانی که انسانی پاکدست و صادق به نظر میآید، نباید ملاک باشد. بگذریم که پاکدستی و صداقت در «اخلاق فردی» اصلاً شرط کافی نیست و کاستیهای جدی ایشان را در اخلاق اجتماعی نمیپوشاند.(۱) یعنی بیش از شخص کاندیدا، باید به جهان امکانهای فردای پیروزی او [با جریانها و افراد برآمده از پیروزی] اندیشید. اینکه در صورت پیروزی، فارغ از شخص و امکانهای مثله و محدودشدهی رییسجمهوری در ساخت سیاسی، چه امکانهایی برای گشایش و بهبود بیشتر در وضعیت انسان ایرانی رخ خواهد داد؛ مثلا گشایش برای اندکی تنفس اقتصادی و سپسش فراغت برای توسعه فرهنگی و سیاسی؛ این خطکش اصلیست به دید این حقیر و با آن متن و حاشیهی انتخابات را از نظر میگذرانم. و با اینکه انتخاب پزشکیانِ سالم و اخلاقی را فارغ از شخصیت ناکافیاش، مفید برای تامین حداقلی از امکانهای بهبود و تحقق آن جهان امکانها یافته بودم، شواهدی مثل مناظرههای بیرمق و تأسفبار اول و قرینههای دلسردکنندهی دیگر از گرمای آن تصمیم کاسته است. به همین دلیل هنوز کژ و مژ در کشاکش این تصمیمم و با میل بیشتر به مشارکت و رأی به پزشکیان، همچنان دربارهی اتفاقات و گزارهها تأمل خواهم کرد.
۱- در یادداشت «سادهزیستیِ حاکم مهمتر است یا عدالت ساختاریاش؟» توضیح دادهام که اخلاق فردی از قبیل سادهزیستی شخصی در ارزیابیهای حاکم سیاسی در جهان امروز، جزء آخرین معیارهاست.
#تاملات
@Hsmesh1
بازم بین بد و بدتر؟ بازم ترس از رقیب؟
پاسخی در چارچوب عقلانیت بهبودگرا و واقعنگر
زن وارد سوپری میشود. میگوید سیام برج است و هنوز حقوقمان را واریز نکردند. فروشنده به طعنه میگوید برو رأی بده، درست میشه! زن میگوید آره به خدا، شوهرم رهام نمیکنه. میگه رأی بدید. ولی آقا رأی بدید، به پزشکیان رأی بدید، نگذارید اینا (جلیلی یا قالیباف) رئیسجمهور شوند، بهخدا بدبخت میشیم. دوباره فروشنده با طعنه و پرفورمنسی (اجرایی) میگوید آره، بازم بین بد و بدتر بریم به این رأی بدیم که اون نشه!
آیا رأیدادن برای اینکه فلان کاندید پیروز نشود، معقول است؟ آیا بر فرض معقولیت، تکرار آن معقول است؟ اگر باز هم تکرارش معقول است، تا کِی؟ تا کی بین بد و بدتر؟ تا کِی ترس از رقیب؟ بلافاصله باید بگوییم بر اساس کدام عقلانیت سیاسی پاسخ میخواهی؟ عقلانیت حداکثری و غیرواقعگرا؟ یا عقلانیت بهبودگرا و واقعنگر؟
بر اساس عقلانیت اولی خیر. اگر هم یکبار راضی به بازی بین بد و بدتر شدیم، نوبت دومی ندارد. یا انتخاب بهتر و بهترین را برایمان ممکن میکنند، یا ما را بهخیر و انتخاب را به سلامت. ولی بر اساس عقلانیت بهبودگرا و واقعنگر، بله. در این عقلانیت، هدف ما، پا بر زمین واقعیتِ سیاسی و نه انتزاعات آرمانی، کسب بیشترین بهبود و نفع با کمترین هزینه است. پس اگر با انتخاب بد یا متوسط، مانع شر گزینهی بدتر شدیم، کنشی عقلانی (سیاسی) معقولی را انجام دادهایم.
حال که این تصمیم معقول است، آیا تکرارش هم معقول است؟ بله. تا احتمال اوضاع بدتر است، عقل سیاسی، تکرار انتخاب بد و متوسط از انتخاب بدتر را تجویز میکند. تا کِی؟ تا هر وقت احتمال شر بدتر است. تا هر وقت به نقطهی مطلوب نرسیدهایم و هنوز میشود بدتر را با بد یا متوسطِ «معنادار» مانع شد. مواضع رمانتیک و غیرواقعگرا که نرسیدن به آرمانهای دوردست را بدتر از واقعیت نزدیکِ بدتر تصویر میکنند، در عقلانیت سیاسیِ بهبودگرا و واقعنگر جایی ندارند.
ایده را انتزاعی و غیرتاریخی و غیرجغرافیایی مطرح نکنم. در همین آمریکای دو سه انتخابات اخیر، بنیاد تبلیغ دموکراتها در انتخابات آزاد آمریکا، بعد از چند سده تجربهی دموکراسی، بیش از تکیه بر امتیازات خود، بر خطر بهقدرترسیدن ترامپ استوار است. به ما، ولو به بایدن پیر و تیمش، رأی دهید، تا ترامپ رأی نیاورد. رأیآوردن ترامپ یعنی تخریب بنیادهای پیر لیبرالدموکراسی. از ترامپ باید ترسید.
آیا دموکراتها با سیاست ترساندن از دیگری رأی میآورند؟ بله. آیا کارشان موجه است؟ بله، چرا که نه. سیاست یعنی همین. سیاست عرصهٔ رهاکردن شرور نزدیک و واقعی و قطعی، به قصد آرمانهای احتمالی و رؤیاهای سانتیمانتال در دوردست نیست. ترامپ اگر بیاید، بنیاد دموکراسی آمریکایی در خطر است. بنیاد قوهٔ قضائیهٔ مستقل در خطر است. ترساندن از این شر و انتخاب گزینهٔ جایگزین، شرط محرز عقل سیاسی است. تو بگو هزاربار تکرار شود. هزار بار نباید بگذاریم ترامپها سر کار بیایند. کنش سیاسیِ بهبودگرا و واقعنگر، حفاظت از دموکراسی، یعنی همین. یعنی برخلاف سوپری محلهٔ ما، بله، بازم بریم بین بد (یا متوسط) و بدتر رأی بدیم. مگر آنکه حقیقتاً هیچ تفاوت محسوسی بین بدها و متوسطها در کار نباشد.
#یادداشت
@Hamesh1
پاسخی در چارچوب عقلانیت بهبودگرا و واقعنگر
زن وارد سوپری میشود. میگوید سیام برج است و هنوز حقوقمان را واریز نکردند. فروشنده به طعنه میگوید برو رأی بده، درست میشه! زن میگوید آره به خدا، شوهرم رهام نمیکنه. میگه رأی بدید. ولی آقا رأی بدید، به پزشکیان رأی بدید، نگذارید اینا (جلیلی یا قالیباف) رئیسجمهور شوند، بهخدا بدبخت میشیم. دوباره فروشنده با طعنه و پرفورمنسی (اجرایی) میگوید آره، بازم بین بد و بدتر بریم به این رأی بدیم که اون نشه!
آیا رأیدادن برای اینکه فلان کاندید پیروز نشود، معقول است؟ آیا بر فرض معقولیت، تکرار آن معقول است؟ اگر باز هم تکرارش معقول است، تا کِی؟ تا کی بین بد و بدتر؟ تا کِی ترس از رقیب؟ بلافاصله باید بگوییم بر اساس کدام عقلانیت سیاسی پاسخ میخواهی؟ عقلانیت حداکثری و غیرواقعگرا؟ یا عقلانیت بهبودگرا و واقعنگر؟
بر اساس عقلانیت اولی خیر. اگر هم یکبار راضی به بازی بین بد و بدتر شدیم، نوبت دومی ندارد. یا انتخاب بهتر و بهترین را برایمان ممکن میکنند، یا ما را بهخیر و انتخاب را به سلامت. ولی بر اساس عقلانیت بهبودگرا و واقعنگر، بله. در این عقلانیت، هدف ما، پا بر زمین واقعیتِ سیاسی و نه انتزاعات آرمانی، کسب بیشترین بهبود و نفع با کمترین هزینه است. پس اگر با انتخاب بد یا متوسط، مانع شر گزینهی بدتر شدیم، کنشی عقلانی (سیاسی) معقولی را انجام دادهایم.
حال که این تصمیم معقول است، آیا تکرارش هم معقول است؟ بله. تا احتمال اوضاع بدتر است، عقل سیاسی، تکرار انتخاب بد و متوسط از انتخاب بدتر را تجویز میکند. تا کِی؟ تا هر وقت احتمال شر بدتر است. تا هر وقت به نقطهی مطلوب نرسیدهایم و هنوز میشود بدتر را با بد یا متوسطِ «معنادار» مانع شد. مواضع رمانتیک و غیرواقعگرا که نرسیدن به آرمانهای دوردست را بدتر از واقعیت نزدیکِ بدتر تصویر میکنند، در عقلانیت سیاسیِ بهبودگرا و واقعنگر جایی ندارند.
ایده را انتزاعی و غیرتاریخی و غیرجغرافیایی مطرح نکنم. در همین آمریکای دو سه انتخابات اخیر، بنیاد تبلیغ دموکراتها در انتخابات آزاد آمریکا، بعد از چند سده تجربهی دموکراسی، بیش از تکیه بر امتیازات خود، بر خطر بهقدرترسیدن ترامپ استوار است. به ما، ولو به بایدن پیر و تیمش، رأی دهید، تا ترامپ رأی نیاورد. رأیآوردن ترامپ یعنی تخریب بنیادهای پیر لیبرالدموکراسی. از ترامپ باید ترسید.
آیا دموکراتها با سیاست ترساندن از دیگری رأی میآورند؟ بله. آیا کارشان موجه است؟ بله، چرا که نه. سیاست یعنی همین. سیاست عرصهٔ رهاکردن شرور نزدیک و واقعی و قطعی، به قصد آرمانهای احتمالی و رؤیاهای سانتیمانتال در دوردست نیست. ترامپ اگر بیاید، بنیاد دموکراسی آمریکایی در خطر است. بنیاد قوهٔ قضائیهٔ مستقل در خطر است. ترساندن از این شر و انتخاب گزینهٔ جایگزین، شرط محرز عقل سیاسی است. تو بگو هزاربار تکرار شود. هزار بار نباید بگذاریم ترامپها سر کار بیایند. کنش سیاسیِ بهبودگرا و واقعنگر، حفاظت از دموکراسی، یعنی همین. یعنی برخلاف سوپری محلهٔ ما، بله، بازم بریم بین بد (یا متوسط) و بدتر رأی بدیم. مگر آنکه حقیقتاً هیچ تفاوت محسوسی بین بدها و متوسطها در کار نباشد.
#یادداشت
@Hamesh1
Forwarded from Renani Mohsen / محسن رنانی
.
.
👈برای ایران و ... احتمال انقراضش...
بخش اول: پرستاری برای ایران
✍️ محسن رنانی
دو هفته است آشوبی دارم. دوهفته است خواب ندارم. دو هفته است بین عقل و دلم جنگی است. عقلم با چشمی اشکبار میگوید باید رأی داد؛ نباید فرصتی که گویی خدا به ملت ایران پاس داده است را از دست داد. نباید گذاشت شرایط ایران سختتر و پیچیدهتر از این شود. ایران مستعد یک انفجار است. جسم و روح ایران دیگر تاب یک درهمریزی تازه را ندارد. باید برخیزیم و این «فرصت انتخاب» را به «خلق امکان» تبدیل کنیم.
اما دلم با چشمی خونبار میگوید آخر بیوجدان، با چه رویی با چه شرافتی و با چه انسانیتی میخواهی رأی بدهی؟ آن هم به دعوت حکومتی که در همین جنبش مهسا وقتی شهروندانش در اعتراضات خیابانی مسالمتآمیز، کشته و نابینا شدند این جوانمردی را نداشت که مسئولیتش را بپذیرد و از آسیبدیدگان دلجویی کند و به دهان آنانی بکوبد که گفتند تروریستهای خارجی آمدند و کور کردند و کشتند و رفتند! به چهره کیان نگاه کن! به چشمان دختر کردستان نگاه کن! به زخم صورت پسر نازیآباد نگاه کن! به صد کشته مظلوم زاهدان فکر کن و به چشمان دانشجویان و همکاران دانشگاهی اخراج شدهات زُل بزن و آنگاه بگو باز میروی رأی بدهی؟
سرانجام بعد از دو هفته بیخوابی و آشوب و جنگ، دلم تسلیم شد. عقلم نزدیک سی استدلال آورد تا دلم را راضی کند و نهایتا موفق شد.
و اکنون این نویسنده که معلم توسعه است و از سال ۱۳۸۱ جز تدریس، گرفتن هرگونه مسئولیتی را در این ساختار سیاسی بر خود حرام کرده است و با وجود پیشنهادهای چربوشیرین داخلی و خارجی، بیست و دو سال است بر این عهد خویش باقی مانده است و همچنان باقی خواهد ماند؛ و نیز همراه مردم ایران، انتخابات سال گذشته را تحریم کرده بود، با چشمی گریان میگوید: برای ایران بیپرستار که «حسرت یک زندگی معمولی» بر دلش مانده است، در این انتخابات شرکت خواهم کرد.
ایران امروز به یک رئیسجمهور جنگی یا انقلابی نیازی ندارد.
به یک رئیسجمهور برانداز هم نیازی ندارد.
ایران امروز به یک رئیسجمهور پوپولیستِ دروغزن که شعارهای عجیبوغریب و فریبنده بدهد و هنوز نیامده از منابع نفت و آب و خاک کشور حاتمبخشی کند، نیازی ندارد.
حتی به یک رئیسجمهور اصلاحطلب یا تحولخواه هم نیازی ندارد.
ایران امروز خیلی خسته و فرسوده است، تحمل جراحی را هم ندارد. امروز جراحی اقتصادی و اجتماعی موجب خونرَوی بیشتری از جسم ایران (سرزمین) و هرزرَوی انرژی بیشتری از روح ایران (مردم) میشود.
امروز ایران حتی به .......
ادامه مطلب را در یکی از پیوندهای زیر بخوانید:
در تارنمای رسمی محسن رنانی:
https://renani.net/texts/notes/nursing-for-iran/
به صورت فایل پیدیاف:
https://www.tg-me.com/Renani_Mohsen/627
.
.
.
👈برای ایران و ... احتمال انقراضش...
بخش اول: پرستاری برای ایران
✍️ محسن رنانی
دو هفته است آشوبی دارم. دوهفته است خواب ندارم. دو هفته است بین عقل و دلم جنگی است. عقلم با چشمی اشکبار میگوید باید رأی داد؛ نباید فرصتی که گویی خدا به ملت ایران پاس داده است را از دست داد. نباید گذاشت شرایط ایران سختتر و پیچیدهتر از این شود. ایران مستعد یک انفجار است. جسم و روح ایران دیگر تاب یک درهمریزی تازه را ندارد. باید برخیزیم و این «فرصت انتخاب» را به «خلق امکان» تبدیل کنیم.
اما دلم با چشمی خونبار میگوید آخر بیوجدان، با چه رویی با چه شرافتی و با چه انسانیتی میخواهی رأی بدهی؟ آن هم به دعوت حکومتی که در همین جنبش مهسا وقتی شهروندانش در اعتراضات خیابانی مسالمتآمیز، کشته و نابینا شدند این جوانمردی را نداشت که مسئولیتش را بپذیرد و از آسیبدیدگان دلجویی کند و به دهان آنانی بکوبد که گفتند تروریستهای خارجی آمدند و کور کردند و کشتند و رفتند! به چهره کیان نگاه کن! به چشمان دختر کردستان نگاه کن! به زخم صورت پسر نازیآباد نگاه کن! به صد کشته مظلوم زاهدان فکر کن و به چشمان دانشجویان و همکاران دانشگاهی اخراج شدهات زُل بزن و آنگاه بگو باز میروی رأی بدهی؟
سرانجام بعد از دو هفته بیخوابی و آشوب و جنگ، دلم تسلیم شد. عقلم نزدیک سی استدلال آورد تا دلم را راضی کند و نهایتا موفق شد.
و اکنون این نویسنده که معلم توسعه است و از سال ۱۳۸۱ جز تدریس، گرفتن هرگونه مسئولیتی را در این ساختار سیاسی بر خود حرام کرده است و با وجود پیشنهادهای چربوشیرین داخلی و خارجی، بیست و دو سال است بر این عهد خویش باقی مانده است و همچنان باقی خواهد ماند؛ و نیز همراه مردم ایران، انتخابات سال گذشته را تحریم کرده بود، با چشمی گریان میگوید: برای ایران بیپرستار که «حسرت یک زندگی معمولی» بر دلش مانده است، در این انتخابات شرکت خواهم کرد.
ایران امروز به یک رئیسجمهور جنگی یا انقلابی نیازی ندارد.
به یک رئیسجمهور برانداز هم نیازی ندارد.
ایران امروز به یک رئیسجمهور پوپولیستِ دروغزن که شعارهای عجیبوغریب و فریبنده بدهد و هنوز نیامده از منابع نفت و آب و خاک کشور حاتمبخشی کند، نیازی ندارد.
حتی به یک رئیسجمهور اصلاحطلب یا تحولخواه هم نیازی ندارد.
ایران امروز خیلی خسته و فرسوده است، تحمل جراحی را هم ندارد. امروز جراحی اقتصادی و اجتماعی موجب خونرَوی بیشتری از جسم ایران (سرزمین) و هرزرَوی انرژی بیشتری از روح ایران (مردم) میشود.
امروز ایران حتی به .......
ادامه مطلب را در یکی از پیوندهای زیر بخوانید:
در تارنمای رسمی محسن رنانی:
https://renani.net/texts/notes/nursing-for-iran/
به صورت فایل پیدیاف:
https://www.tg-me.com/Renani_Mohsen/627
.
.
تارنمای محسن رنانی
برای ایران و احتمال انقراضش (۱)
دو هفته است آشوبی دارم. دوهفته است خواب ندارم. دو هفته است بین عقل و دلم جنگی است. عقلم با چشمی اشکبار میگوید باید رأی داد نباید فرصتی که گویی خدا به ملت ایران پاس داده است را از دست داد. نباید گذاشت شرایط ایران سختتر و پیچیدهتر از این شود. ایران مستعد…
با عقلانیت سیاسیای که این روزها از آن دفاع میکنم، به پزشکیان رأی میدهم
عقلانیت سیاسی که این دوران از آن دفاع میکنم «واقعنگر» است. سیاست را نه در بهشت برین، نه با فرشتگان و ابرمردها و ابرزنها، که روی همین زمین میشناسد؛ زمینی که دولتهای لیبرالدموکراتش در این چندماه، استثناءهایی فلسطینی در آزادی بیان و آزادی تجمعات داشتند و خطوطهای قرمزی مثلِ توقف کمک تسلیحاتی، که شهروندان آزاد و محق نمیتوانستند به آن نزدیک شوند. زمینی که در کشورِ مهد نظریهپردازیهای علوم انسانی و گهوارهی اندیشهپردازی در حقوق بشر، شخصیت بیبهره از فضیلت و هنر و حقشناسیای چون ترامپ پیروز شده و خواهد شد.
واقعنگر است، یعنی به جای حجابشدن آرزوهای دوردست و انتزاعی، به «امکان» و «توان»های عینی و ملموس نگاه میکند. به بیشترین سود با کمترین هزینه میاندیشد. شرهای نزدیک و قطعی را به هوای خیرهای دوردست کنار نمیگذارد. «بهبود»گراست؛ ولی نه بهبودهای بنیادین و فعلاً ناشدنی و خیالی، نه بهبودهای احتمالی و پُرهزینه، که بهبودهای جزئی و شدنی و کمهزینهتر.
عقلانیت سیاسی که این دوران از آن دفاع میکنم، تن به هر وضعیتی نمیدهد، تسلیم هر فشاری نیست، اما میداند که سیاست زمین بازی مدبرانه با تخممرغهای «موجود» برای کسب سود حداکثری است. نه زمین عصیانهای شاعرانه با آرمانهای دور و خیالپردازی با انتظارهای حداکثری و نقاشیِ بهشت بدون راهبردهای مشخص. البته که آرمان را پیش چشم دارد و به دریوزگی و روزمرگی نمیافتد، اما آرمانها مانع بازیگری سیاسی در آن نمیشوند. البته که اخلاق فضیلت و اخلاق وظیفهگرا هم در آن نمرده است، آنها هنوز قطبنمایند، اما اخلاق سودگراست که اساس و جوهر کنش سیاسی را تعیین میکند.
عقلانیت سیاسی که این دوران از آن دفاع میکنم، پرالتهاب و متعصبانه و یکدنده نیست؛ از اصول اخلاقی پا پس نمیکشد، اما مرغ نسخههایش یکپا ندارند. بسته به موقعیت اگر راهی به سود کسب خیر جمعی، ولو محدود، و با کمترین هزینه وجود دارد، آن را برمیگزیند. احساسات، هیجانات، عواطف و بغضها را کنترل میکند، دندان روی جگر دردها و زخمها و نفرتها میگذارد و ناسزاها و تهمتهای همهطرفه را تحمل میکند، اما آزردگیهای شخصی و خسارتهای فردی را مبنای تشخیص صلاح جمعی قرار نمیدهد و به هیچوجه «کینه» را قطبنمای کنش سیاسی نمیکند.
عقلانیت سیاسی که این روزها از آن دفاع میکنم، ضمن گرامیداشتِ کُشتههای دیروز و خیزشهای پریروز، کنش سیاسیای را اولویت میدهد که به کُشتههای بیشترِ فردا نینجامد. به یاد اسیران، رفتار سیاسیای را برجستگی نمیبخشد که اسارتگاه اسیران فعلی را دوقفله و آزادههای بیشتری را اسیرِ فردا کند. به یاد فقیران، مجال عرضاندام به پوپولیستها و توسعهگرایانِ محدودگر و دشمن آزادیای نمیدهد که به ظاهر و موقت پارهای نان دهند، ولی نامها را حذف کنند. به نام آرمانهای بلند، رنج انسانِ اینجا و اکنون را در پرانتز نمیگذارد و بخت کاهش رنجها را اگر در دسترس است، از دست نمیدهد.
👇 ادامه 👇
#یادداشت
@Hamesh1
عقلانیت سیاسی که این دوران از آن دفاع میکنم «واقعنگر» است. سیاست را نه در بهشت برین، نه با فرشتگان و ابرمردها و ابرزنها، که روی همین زمین میشناسد؛ زمینی که دولتهای لیبرالدموکراتش در این چندماه، استثناءهایی فلسطینی در آزادی بیان و آزادی تجمعات داشتند و خطوطهای قرمزی مثلِ توقف کمک تسلیحاتی، که شهروندان آزاد و محق نمیتوانستند به آن نزدیک شوند. زمینی که در کشورِ مهد نظریهپردازیهای علوم انسانی و گهوارهی اندیشهپردازی در حقوق بشر، شخصیت بیبهره از فضیلت و هنر و حقشناسیای چون ترامپ پیروز شده و خواهد شد.
واقعنگر است، یعنی به جای حجابشدن آرزوهای دوردست و انتزاعی، به «امکان» و «توان»های عینی و ملموس نگاه میکند. به بیشترین سود با کمترین هزینه میاندیشد. شرهای نزدیک و قطعی را به هوای خیرهای دوردست کنار نمیگذارد. «بهبود»گراست؛ ولی نه بهبودهای بنیادین و فعلاً ناشدنی و خیالی، نه بهبودهای احتمالی و پُرهزینه، که بهبودهای جزئی و شدنی و کمهزینهتر.
عقلانیت سیاسی که این دوران از آن دفاع میکنم، تن به هر وضعیتی نمیدهد، تسلیم هر فشاری نیست، اما میداند که سیاست زمین بازی مدبرانه با تخممرغهای «موجود» برای کسب سود حداکثری است. نه زمین عصیانهای شاعرانه با آرمانهای دور و خیالپردازی با انتظارهای حداکثری و نقاشیِ بهشت بدون راهبردهای مشخص. البته که آرمان را پیش چشم دارد و به دریوزگی و روزمرگی نمیافتد، اما آرمانها مانع بازیگری سیاسی در آن نمیشوند. البته که اخلاق فضیلت و اخلاق وظیفهگرا هم در آن نمرده است، آنها هنوز قطبنمایند، اما اخلاق سودگراست که اساس و جوهر کنش سیاسی را تعیین میکند.
عقلانیت سیاسی که این دوران از آن دفاع میکنم، پرالتهاب و متعصبانه و یکدنده نیست؛ از اصول اخلاقی پا پس نمیکشد، اما مرغ نسخههایش یکپا ندارند. بسته به موقعیت اگر راهی به سود کسب خیر جمعی، ولو محدود، و با کمترین هزینه وجود دارد، آن را برمیگزیند. احساسات، هیجانات، عواطف و بغضها را کنترل میکند، دندان روی جگر دردها و زخمها و نفرتها میگذارد و ناسزاها و تهمتهای همهطرفه را تحمل میکند، اما آزردگیهای شخصی و خسارتهای فردی را مبنای تشخیص صلاح جمعی قرار نمیدهد و به هیچوجه «کینه» را قطبنمای کنش سیاسی نمیکند.
عقلانیت سیاسی که این روزها از آن دفاع میکنم، ضمن گرامیداشتِ کُشتههای دیروز و خیزشهای پریروز، کنش سیاسیای را اولویت میدهد که به کُشتههای بیشترِ فردا نینجامد. به یاد اسیران، رفتار سیاسیای را برجستگی نمیبخشد که اسارتگاه اسیران فعلی را دوقفله و آزادههای بیشتری را اسیرِ فردا کند. به یاد فقیران، مجال عرضاندام به پوپولیستها و توسعهگرایانِ محدودگر و دشمن آزادیای نمیدهد که به ظاهر و موقت پارهای نان دهند، ولی نامها را حذف کنند. به نام آرمانهای بلند، رنج انسانِ اینجا و اکنون را در پرانتز نمیگذارد و بخت کاهش رنجها را اگر در دسترس است، از دست نمیدهد.
👇 ادامه 👇
#یادداشت
@Hamesh1
با عقلانیت سیاسیای که این روزها از آن دفاع میکنم، به پزشکیان رأی میدهم
👆ادامه از بالا👆
عقلانیت سیاسی که امروز از آن دفاع میکنم، در محاسبه به معنای دقیق کلمه، کلیت جامعه را میبیند؛ نهفقط هواداران را، نهفقط پارهای از همفکران را. امکانهای کمهزینه مثل انتخابات را نه «تجدید بیعت»، نه «رفراندوم» و نه «جوهرهٔ مشروعیت»، بلکه حق سیاسیِ مردم میداند که در صورت اندکی «معناداری» باید از آن بهره برد و حکومتهای سرکش را به قرارداد فیمابین برگرداند. میگویم معناداری و از آن این را مراد میکنم که جواز مشارکت در آن همیشگی و مطلق نیست. میگویم معناداری و از آن درجهای از آزادی و تمایز گزینهها را شرط مشارکت میشمارم.
عقلانیت سیاسی که اینروزها از آن دفاع میکنم، استانداردهای مطلوب دموکراتیک را «پیششرط» مشارکت سیاسیِ انتخاباتی قرار نمیدهد، بلکه آن را هدف مشارکت میداند. که اگر پیششرط باشند، چه نیازی به مداخله و بازی در زمین سیاسیای که پیشتر گل و بلبل است؟ عقلانیت سیاسی که اینروزها از آن دفاع میکنم، حضور در خیابان را حق بیبازگشت مردم و ملکی همیشگی و راهی رهاییبخش میشمارد، اما در صورت پرهزینهبودن و امکان بهبودی اندک با غیر از آن، عقلانی میداند که حق حضور خیابانی را موقتاً معلق کند. ضمناً فعالیت سیاسیِ مدنی و غیرانتخاباتی را در شنبههای پس از انتخابات، منافی با بهرهبردن از حق انتخاب در جمعهی انتخاباتهای اندکی معنادار نمیداند.
عقلانیت سیاسیای که این روزها از آن دفاع میکنم، مشرکانه نیست! باور ندارد که حکومتها و دولتها خدایاند. که زمین بازی را میچینند، همهچیز را پیشبینی میکنند، همه اجزاء و جزئیات و حدود را در ید قدرت دارند و هر که را وارد طرح بازی شود در طراحی خود میمکند. خیر. خدا یک است و بس. حکومتها در بازیِ سیاسیِ این عالم یکی از بازیگراناند. یکی از طراحاناند. تو بگو طراحی بزرگ و پرقدرت. اما به حکم تاریخ و تجربههای فراوان بشری،گاهی چنان از بازیگریِ پیشپبنیناپذیر مردم شکست میخورند و خوردهاند، که از هر چه طرح و طراح است پشیمان میشوند.
با این عقلانیت سیاسی، بهرغم هزاران درد و اندوه و نگرانی و تردید، بهرغم دانایی بر خیلی از آنچه تحریمیها برمیشمرند و حفظبودنِ فهرست خیلی از موانع و درنگهایی که آن عزیزان متذکر میشوند، در انتخابات پیشرو به مسعود پزشکیان رأی میدهم.
#یادداشت
@Hamesh1
👆ادامه از بالا👆
عقلانیت سیاسی که امروز از آن دفاع میکنم، در محاسبه به معنای دقیق کلمه، کلیت جامعه را میبیند؛ نهفقط هواداران را، نهفقط پارهای از همفکران را. امکانهای کمهزینه مثل انتخابات را نه «تجدید بیعت»، نه «رفراندوم» و نه «جوهرهٔ مشروعیت»، بلکه حق سیاسیِ مردم میداند که در صورت اندکی «معناداری» باید از آن بهره برد و حکومتهای سرکش را به قرارداد فیمابین برگرداند. میگویم معناداری و از آن این را مراد میکنم که جواز مشارکت در آن همیشگی و مطلق نیست. میگویم معناداری و از آن درجهای از آزادی و تمایز گزینهها را شرط مشارکت میشمارم.
عقلانیت سیاسی که اینروزها از آن دفاع میکنم، استانداردهای مطلوب دموکراتیک را «پیششرط» مشارکت سیاسیِ انتخاباتی قرار نمیدهد، بلکه آن را هدف مشارکت میداند. که اگر پیششرط باشند، چه نیازی به مداخله و بازی در زمین سیاسیای که پیشتر گل و بلبل است؟ عقلانیت سیاسی که اینروزها از آن دفاع میکنم، حضور در خیابان را حق بیبازگشت مردم و ملکی همیشگی و راهی رهاییبخش میشمارد، اما در صورت پرهزینهبودن و امکان بهبودی اندک با غیر از آن، عقلانی میداند که حق حضور خیابانی را موقتاً معلق کند. ضمناً فعالیت سیاسیِ مدنی و غیرانتخاباتی را در شنبههای پس از انتخابات، منافی با بهرهبردن از حق انتخاب در جمعهی انتخاباتهای اندکی معنادار نمیداند.
عقلانیت سیاسیای که این روزها از آن دفاع میکنم، مشرکانه نیست! باور ندارد که حکومتها و دولتها خدایاند. که زمین بازی را میچینند، همهچیز را پیشبینی میکنند، همه اجزاء و جزئیات و حدود را در ید قدرت دارند و هر که را وارد طرح بازی شود در طراحی خود میمکند. خیر. خدا یک است و بس. حکومتها در بازیِ سیاسیِ این عالم یکی از بازیگراناند. یکی از طراحاناند. تو بگو طراحی بزرگ و پرقدرت. اما به حکم تاریخ و تجربههای فراوان بشری،گاهی چنان از بازیگریِ پیشپبنیناپذیر مردم شکست میخورند و خوردهاند، که از هر چه طرح و طراح است پشیمان میشوند.
با این عقلانیت سیاسی، بهرغم هزاران درد و اندوه و نگرانی و تردید، بهرغم دانایی بر خیلی از آنچه تحریمیها برمیشمرند و حفظبودنِ فهرست خیلی از موانع و درنگهایی که آن عزیزان متذکر میشوند، در انتخابات پیشرو به مسعود پزشکیان رأی میدهم.
#یادداشت
@Hamesh1
هامِش (علی سلطانی)
با عقلانیت سیاسیای که این روزها از آن دفاع میکنم، به پزشکیان رأی میدهم 👆ادامه از بالا👆 عقلانیت سیاسی که امروز از آن دفاع میکنم، در محاسبه به معنای دقیق کلمه، کلیت جامعه را میبیند؛ نهفقط هواداران را، نهفقط پارهای از همفکران را. امکانهای کمهزینه…
با_عقلانیت_سیاسی_که_از_آن_دفاع_میکنم،_به_پزشکیان_رأی_میدهم.pdf
77.5 KB
فایل پیدیاف یادداشت «با عقلانیت سیاسیای که این روزها از آن دفاع میکنم، به پزشکیان رأی میدهم»
@Hamesh1
@Hamesh1
در گروه فامیلی، در خاتمهی بحثهای دوستانه و سخت، نوشتم:
سال ۸۴ که احمدینژاد انتخاب شد، هم آنهایی که بین هاشمی و آن معجزه رأی ندادند، فکر میکردند که پیام تحریم تاریخسازشان گوش فلک را پُر میکند و براندازی را نزدیک! یا خیال میکردند دلیل اقناعیای برای ورود به این بازی نیست و ورودنکردن با ورودکردن مساویست.
۱۹ سال از آن فاجعه گذشته. ۸ سال از بهترین سالهای واقعی من و نسل من در آن دوران خسارت دید و اگر او نبود، چهبسیار فاجعههای بعدی که رخ نمیداد. الان منِ نوعی ۳۶ سالم است. دوست دارم وقتی ۵۵ سالم شد، به عقب که نگاه کردم با «واقعیتها»ی سیاسی زندگی کرده باشم، نه انتزاعهای ذهنی و خیالهای بیتأثیر. دوست دارم وقتی به عقب نگاه کردم، در زمین «واقعیت» سیاسی گزینهی «ممکن» بهتری را برای تکرارنشدن آن هشتسال برگزیده باشم.
نوشتم تاریخ و واقعیت، همین عددها، همین سن کوتاه ماست.
#خردهنوشتها
@Hamesh1
سال ۸۴ که احمدینژاد انتخاب شد، هم آنهایی که بین هاشمی و آن معجزه رأی ندادند، فکر میکردند که پیام تحریم تاریخسازشان گوش فلک را پُر میکند و براندازی را نزدیک! یا خیال میکردند دلیل اقناعیای برای ورود به این بازی نیست و ورودنکردن با ورودکردن مساویست.
۱۹ سال از آن فاجعه گذشته. ۸ سال از بهترین سالهای واقعی من و نسل من در آن دوران خسارت دید و اگر او نبود، چهبسیار فاجعههای بعدی که رخ نمیداد. الان منِ نوعی ۳۶ سالم است. دوست دارم وقتی ۵۵ سالم شد، به عقب که نگاه کردم با «واقعیتها»ی سیاسی زندگی کرده باشم، نه انتزاعهای ذهنی و خیالهای بیتأثیر. دوست دارم وقتی به عقب نگاه کردم، در زمین «واقعیت» سیاسی گزینهی «ممکن» بهتری را برای تکرارنشدن آن هشتسال برگزیده باشم.
نوشتم تاریخ و واقعیت، همین عددها، همین سن کوتاه ماست.
#خردهنوشتها
@Hamesh1