Telegram Group Search
📜 تفسیر اثر هنری به عهده خواننده است و حتی خود نویسنده هم نمی‌تواند مفسّر اثرش باشد. برای نمونه می‌توان اشاره کوتاهی به نظریه ادبی و ولفگانگ آیزر (Wolfgang iser) کرد که از نظریه دریافت (Rezeption - aesthetik) سخن به میان می آورد: به عقیده او، بررسی جدی ادبیات این فرصت را به خواننده می‌دهد تا آنچه را که بیان نشده و شکل نگرفته بیان کند و به آن شکل بدهد و نقد ادبی همگرایی متن و خواننده است یا به عبارت دیگر اثر ادبی جاهایی خالی دارد که خواننده باید آنها را پر کند. پس خواننده دیگر «مصرف کننده‌ی» یک اثر ادبی نیست بلکه «تولید کننده‌ی» آن است و خواندن متن یک فرایند خلاّقه است که در طی آن خواننده در «نوشتن» اثر به کمک نویسنده می‌آید و متن ادبی باید تخیل ما را فعال کند و ما به عنوان خواننده باید آنچه را که نویسنده آفریده است، بازآفرینی کنیم. بنابراین متن ادبی و ذهن خواننده باید باهم در آشتی باشند تا به معنای واحدی برسند و آفریدن معنای اثر به عهده خواننده است نه خالقِ اثر.

📜 کاربرد این نظریه را می‌شود به روشنی در آثار ادبی مدرن غربی، به ویژه در رمان‌ها و داستان‌های کوتاه فرانتس کافکا مشاهده کرد، چرا که در رمان‌هایی چون محاکمه و قصر هر جزء داستان جزء دیگر را نقض می‌کند و باعث می‌شود آن کلی را که بر اثر تحمیل کرده‌ایم از هم فرو بپاشد. مثلاً گاهی گمان می‌کنیم دادگاه در زمان محاکمه مظهر جامعه است که فرد را قربانی می‌کند و زمانی می‌پنداریم همان دادگاه مظهر یک نیروی ماوراء‌طبیعی است که فرد بر آن تسلطی ندارد و گاهی هم می‌اندیشیم دادگاه مظهر غرایزی است که شخص اسیر آنها است. بنابراین توازن میان ماهیت چند معنایی بودن این متون و فرایند توهمی که در ذهن خواننده ایجاد میکنند، ضمن اینکه با هم متناقضند امکان دارد به یک معنای واحد و در برگیرنده (Gestalt) راه یابد و این وظیفه‌ی خواننده است که میان توهمی که متن برانگیخته و توهم خود، توازن ایجاد کند، اگرچه هیچ اثر ادبی دارای یک معنای ثابت نیست. پیروان نظریه‌ی دریافت معتقدند که برای به وجود آمدن اثر ادبی دو قطب لازم است: قطب هنری و قطب زیبایی شناختی. قطب هنری را خالق اثر به وجود می آورد و قطب زیبایی شناختی را خواننده. به عقیده اینان متن ادبی باید نیروی تخیّل خواننده را به کار گیرد زیرا خواندن متن هنگامی لذت بخش است که فعالانه و خلاقانه باشد و فرق یک متن ادبی خوب با یک متن ادبی بد در این است که متن نوع اوّل همواره انتظارات ما را دگرگون می‌کند و تأویلهای مغایر می‌طلبد در حالی که متن نوع دوم، نخستین انتظارات ما را برآورده می‌کند چرا که برداشت همگان از آن یکی است.

📜 این که خوانندگان متفاوت برداشتهای متفاوتی از یک متن دارند، گواه این نکته است که خواندن یک متن ادبی تا چه اندازه کاری خلاقانه است. خواندن یک متن ادبی برای بار دوم با خواندن بار اوّل فرق دارد، چرا که حالات خواننده در بار دوّم با حالات او در بار نخست متفاوت است. در خواندن دوّم، انتظارات ما فرق میکند. چرا در خواندن دوّم چیزهای جدیدی کشف میکنیم؟ پاسخش ساده است خواندن یک فرایند گزینشی است و ما در هر بار خواندن چیزهای تازه ای را از درون متن بر می‌گزینیم که البته این بستگی به خوبی یا بدی متن دارد چون همان طور که اشاره شد، متن خوبی چون «بوف کور» این قابلیت را دارد که با هر بار خواندن معنای تازه‌ای از آن برداشت شود. در یک متن خوب ذهن خواننده دایماً آن را کندوکاو می‌کند تا معنای آن را کشف کند که البته هر خواننده‌ای دارای چنین ویژگی‌هایی نیست و همان طور که قبلاً اشاره شد خواننده کسی است که بتواند آنچه را که نویسنده ننوشته، خود بنویسد و به متن اضافه کند؛ به عبارت دیگر، مولد اثر باشد و با به کارگیری تخیّل خود چیزهای نوشته نشده در متن را کشف کند.
------------------
📚 کتاب «هدایت و سپهری» از «بهرام مقدادی»
------------------
@philosophycafe
🔸 من چند ماهی هست که توی چندتا گروه بزرگ تلگرامی عضو شدم. دو تا چیز توی این گروه‌ها توجهم رو به خودش جلب کرده: اولی بعضی از پیام‌هایی هست که افراد توی گروه‌ها فوروارد میکنن و دومی بحث کردن آدمها در مورد موضوعاتی هست که شدیدا با هم اختلاف نظر دارن؛ مخصوصا موضوعات مربوط به دین و سیاست. پیام‌های فورواردی از این جهت برام جالبن که محتواهایی دارن که چندان موثق نیستن؛ برام سواله که چرا وقتی فرد با ابعاد مختلف اون مسئله آشنا نیست، اون پیام رو فوروارد میکنه.

🔸 وقتی از این افراد در مورد میزان درستی اون پیام سوال میپرسین، ممکنه با جوابهایی از این دست روبه رو بشین که "من نمیدونم چقدر درسته" یا "صرفا جای دیگه دیدم و اینجا فرستادم" و غیره. عموما توی مسائل سیاسی چنین پیام‌هایی رو زیاد میبینم؛ مثلا زمانی که سایه جنگ توی ارتباط بین ایران و اسرائیل سنگین شده بود یا موقعی که هلی کوپتر رئیسی ناپدید شد و یا وقتی که معلوم شد هلی کوپتر سقوط کرده، شایعات مثل مور و ملخ توی گروه‌ها و کانالهای مختلف رد و بدل میشدن. افراد طوری این پیام‌ها رو ارسال میکردن که گویی همین الان از دیدار خصوصی با مقامات سیاسی دارن برمیگردن.

🔸 اما در کنار پیام‌های فورواردی، بحثها هم برام جالبن؛ چون عموما به دعوا ختم میشن. معمولا بحثها سر اینه که "آیا خدایی وجود داره؟"، "آیا اسلام دین ضد انسانیه؟"، "آیا علم با دین سازگاره؟" و غیره. من فکر میکنم یکی از عواملی که باعث میشه بحثها به دعوا ختم بشه، اینه که افراد بحث کردن بلد نیستن. یعنی از همون ابتدا ما به این نتیجه میرسیم که طرف مقابل کودنه، یا قصد دشمنی داره. ما توی بحث به دنبال فهم ابعاد مختلف موضوع نیستیم، دنبال خفه کردن طرف مقابلیم. ما مطمئنیم که عقیده ما درسته و طرف مقابل داره اشتباه میکنه. ما خیالمون راحته که حق با ماست.

🔸 یکی از مواردی که تفکر انتقادی به ما یاد میده، اینه که چطور باید بحث کنیم. منتها شاید اولین چیزی که توی بحث کردن باید یاد بگیریم، اینه که با چه کسایی نباید بحث کنیم. یکی از نکات مهم دیگه بحث کردن اینه که من باید قبلش بتونم موضع طرف مقابلم رو توی ذهنم به شکل خوبی صورت‌بندی کنم تا از این توهم دربیام که "فقط یه احمق نادون میتونه عقیده طرف مقابل من رو قبول کنه". اگه ما تعارف رو کنار بذاریم، در مورد موضوعاتی که برای ما مهمن، عموما رأی و نظر دیگه رو به رسمیت نمی‌شناسیم.

🔹 من یه دوره برای آکادمی همراه اول برگزار کردم در مورد تفکر انتقادی که میتونین اینجا تیزر این دوره رو ببینید و ویدئوی دوره رو تهیه کنین. سعی کردم توی این دوره تفکر انتقادی رو طوری توضیح بدم که صرفا به کار دانشجوهای فلسفه نیاد، بلکه به کار هر کسی بیاد؛ چون اعتقادم اینه که تفکر انتقادی مهارتیه که به درد خیلی از فلسفه نخونده ها هم میخوره. فکر می‌کنم توی دنیای امروز که شبکه های اجتماعی بخش مهمی از زندگی ماست، هم باید بحث کردن رو بلد باشیم و هم بدونیم که چطور به مطالب چرت و بی اساس توجه نکنیم و ازشون بگذریم.

✔️ نقد و نظر: @Ali_soltanzadeh
"نه نرو، وایسا، از چی باید حرف زد؛ با چی میشه فهمید فرق خوبُ از بد؟" (اینترو / بهرام نورایی)

@philosophycafe
📜 از سوی دیگر، ساختار زدایانی چون ژاک دریدا، تضادهای سلسله مراتبی غربی را تحمیلی انگاشته، با از بین بردن یا خنثی کردن آن نشان می‌دهند که اتکاء کلام محوری بر «مرکز» یا «حضور» معنا نادرست است. پیروان دریدا کوشیدند تا در نقد ساختار زدایی، مرکزیت اثر را از میان ببرند و ثابت کنند که در متن یک معنای واحد یا مرکزی وجود ندارد. منظورشان از «حضور» هم حضور معنایی واحد در متن است که به آن اعتقادی ندارند و می‌گویند همان طور که کوپرنیک با اثبات این قضیه که زمین مرکز کائنات نیست انقلابی شگرف در زمان خود به وجود آورد و پس از او نیچه گفت كائنات مرکزی ندارد، یک اثر ادبی هم فاقد معنایی مرکزی است و اگر هم شاعری چون جان میلتون در آغاز شعر بلند «بهشت از دست رفته» به زبان خود بگوید که این شعر را سروده است تا کار خدا را برای بشر توجیه کند، یک منتقد بصیر می تواند با شکستن سلسله مراتب خدا / شیطان و نیکی / بدی، ساختار اثر را دگرگون کند و عکس قضیه را از آن شعر بلند استنتاج نماید. پس متن دیگر مرکز و منبع معنای خود نیست و هیچ منتقدی نمی‌تواند مدعی شود که متن فقط یک معنا دارد که او [منتقد] تنها کاشف آن بوده است. کار منتقد ادبی از دیدگاه ساختار زدایان، شکستن سلسله مراتب نیکی / بدی یا طبیعت / تمدن و امثال این تضادها در اثر ادبی است که در نتیجه آن برداشت خواننده در تقابل با برداشت خالق اثر قرار میگیرد.
📜 به عقیده ژاک دریدا، معنای اثر هم نسبی است و هم دایم در حال تعویق است، از این رو او واژهٔ différance را وارد زبان نقد ادبی کرده است. به نظر او فیلسوفان و به دنبالشان منتقدان همواره در گذشته به کلام محوری (Logocentrism) اعتقاد داشتند-یعنی آنچه که دریدا، به تقلید از هایدگر متافیزیک حضور (Metaphysics of Presence) می نامد ـ به عبارت دیگر اعتقاد به حضور «مرکز» در متن که معنای زبانشناختی ثابتی از آن مستفاد شود، معنای واحدی که چالش ناپذیر است و هیچکس نمی‌تواند آن را نفی کند. دریدا این باور را نادرست می‌داند و می‌گوید اعتقاد به مرکزیت متن خیالی باطل است. او در رد کلام محوری واژۀ différance را ابداع می‌کند، چرا که كلام محوری یعنی اعتقاد داشتن به یک معنای ثابت در متن ادبی، در حالی که به نظر او معنای ثابتی در متن وجود ندارد بلکه معنای متن دایم در حال تعویق است و معانی مختلف و متمایز از یکدیگر که هر کدامشان تک تک فرّار و بی‌ثباتند در متن پیدا می‌شوند. پس معنا همواره نسبی است، هیچگاه صددرصد وجود ندارد و شکل نمی‌گیرد. حتی در نقد ادبی دریدا، کار به جایی کشیده میشود که دیگر نمی‌توان واژۀ différance را معنی کرد، چون اگر عقیدۀ دریدا را بپذیریم که برای هیچ چیز یک معنای ثابت و مرکزی وجود ندارد و همه چیز در حال تعلیق و تعویق است، پس ما هم نمی‌توانیم یک معنا یا یک تعریف ثابت و مرکزی برای این واژه پیدا کنیم؛ چون اگر بخواهیم این اصطلاح را دقیقاً تعریف کنیم باید اعتقاد به «متافیزیک حضور» داشته باشیم که خود دریدا با آن مخالف است.
📜 بنابراین اگر این توهم را کنار بگذاریم که مرکزی در متن ادبی «حضور» دارد، در خواندن و تفسیر متون ادبی نمی‌توانیم به یک فرایند رمزشکنی واحد دست یابیم که الگویی برای دیگران باشد، در عوض خواننده متن ادبی فقط می‌تواند در بازی آزادانه دال و مدلول شرکت جوید و تنها شاهد ظهور معناهای متفاوت باشد، معناهایی که هیچکدامشان درست‌تر یا بهتر از دیگری نیستند. پس متن ادبی یک نوع بازی به شمار می‌آید که در آن نویسنده و خواننده نقش دارند و نتیجه این بازی تولید معناهای بی‌پایان است و نویسنده دیگر آن توان را ندارد که مانند پدر مستبدی بازی کودک (خواننده) را در انحصار خود قرار دهد یا محدود کند. بنابراین، برای منتقد پسامدرنیست فقدان «مرکز» در اثر ادبی دیگر فاجعه نیست بلکه نبودن آن باعث میشود توانایی‌های دلالات معنا بررسی شود و خواننده دیگر خود را برای یافتن حقیقت نهایی معنای متن خسته نکند.
------------------
📚 کتاب «هدایت و سپهری» از «بهرام مقدادی»
------------------
@philosophycafe
🖋️ بدون تردید بشر در هیچ دوره ای مانند دوره معاصر قدرتمند نبوده است. این قدرت در علم و با علم تعین یافته است. در طول تاریخ، انسان همواره علم داشته، ولی هرگز علم او اینگونه قدرت نیافریده بود. ظاهرا در تاریخ تفکر، فرانسیس بیکن (1626-1561 میلادی) اولین کسی بود که علم را عین قدرت دانست.
بیکن را اغلب اولین فیلسوف دوره جدید معرفی می‌کنند. او در کتاب آتلانتیس نو - که طرح جامعه آرمانی جدید است- دانشمندان را نه فقط شایسته ترین افراد برای زمامداری می‌داند بلکه حق حکومت را به آنان می‌دهد.

🖋️ از بیکن تا پایان قرن بیستم کشورهای اروپایی راه پرفراز و نشیبی را طی کردند، ولی گویی همواره سخن بیکن بیان جهت گیری اندیشه و کوشش آنها بوده است. آنچه مسلم است از آغاز دوره جدید، غرب همواره علمی را جستجو کرده که قدرت زا باشد. حاصل همین کوشش، پیدایش مبانی نظری علم جدید و پس از آن تکنولوژی و صنعت در قرن بیستم است. در وضع کنونی عالم نیز آنچه سرنوشت ملت‌ها را تعیین می‌کند، میزان برخورداری از علم مولد قدرت است.

📚 بخشی از مقاله "علم و قدرت"، نوشته رضا داوری اردکانی 📚

@philosophycafe
📜 خواننده‌ی یک متن ادبی با خواندن متن به آن عینیت می‌بخشد، (concretization) آنگاه از متن فراتر می‌رود تا جایی که متن را تکمیل کند و همین فرایند است که برخی از منتقدان جدید را چون رومان اینگاردن، وامی‌دارد که عمل خواندن را روندی خلاق انگارند، چرا که خواننده نه تنها به متن عینیت می‌بخشد و آن‌را ملموس می‌کند بلکه به آنچه که نویسنده در کارش ارائه داده می‌افزاید و شکل متن را در ذهن خود دایم تغییر می‌دهد. پس می‌بینیم که معنای «خواننده» و «نویسنده» در نظریه‌ی ادبی جدید به کلی تغییر کرده و دگرگون شده است. رولان بارث با نوشتن مقاله‌ای به نام «مرگ نویسنده» به سال ۱۹۶۸ و میشل فوکو (Michel Foucault) با چاپ مقاله‌ای
به نام «نویسنده چیست؟» به سال ۱۹۶۹، اهمیت نویسنده را زیر سؤال برده‌اند. رولان بارث از قول مالارمه می‌گوید: «این زبان است که سخن میگوید، نه نویسنده.» پس اگر نویسنده در متن حضور ندارد و آن اقتدار گذشته را از دست داده است باید پذیرفت که رسیدن به یک معنای غائی یا تفسیر نهایی غیر ممکن است.

📜برای رولان بارث تولد خواننده به منزله‌ی مرگ نویسنده است، یعنی اینکه خواننده آزادی کامل دارد تا جایی که می‌تواند متن ادبی را به هرگونه که دوست دارد تفسیر و تأویل کند و نهایتاً متن را از کنترل نویسنده خارج سازد. البته از هر متن ادبی انتظار نمی‌رود که همه‌ی این ویژگی‌ها را داشته باشد و به همین دلیل رولان بارث میان متن خواندنی (lisible) و متن نوشتنی (scriptible) فرق می‌گذارد؛ متن خواندنی فقط یک تفسیر می‌پذیرد و متن نوشتنی چند تفسیر. رمان‌های چارلز دیکنز و دیگر رمان‌های واقع گرایانه «خواندنی» به شمار می‌آیند در حالی‌که رمان‌های مدرن چون آثار کافکا «نوشتنی» محسوب می‌شوند. ما با یک تفسیر واحد نمی‌توانیم معنای داستان‌های کوتاه و بلند کافکا را دریابیم و همانطور که قبلاً اشاره شد کافکا از خوانندگان آثار خود انتظار دارد که جاهای خالی اثرش را پر کنند و در نوشتن داستان به خود کافکا کمک کنند و در تولید معنای اثر سهیم شوند. پس ماییم که رمان کافکا را می‌نویسیم نه کافکا.

------------------
📚 کتاب «هدایت و سپهری» از «بهرام مقدادی»
------------------
@philosophycafe
Philosophy Cafe ♨️
Video
از نظر ویتگنشتاین چیزی که وی به آن فلسفه می‌گوید (آن‌گونه که ما این واژه را به کار می‌بریم «آبی، ۴۷»)، مشابه با یک پازل است. ما در پازل مسأله‌ای را حل نمی‌کنیم، مشکلی را نیز رفع نمی‌کنیم و از طرف دیگر به زور نیز قطعه‌ای را وارد نمی‌کنیم. تمامی قطعات موجود هستند، اما درهم و برهم و ممکن است بالا و یا پایین هم‌دیگر باشند. به احتمال زیاد شما تا به الان یک پازل را جور کرده‌اید. در اینجا ما وسوسه می‌شویم که واژه‌ حل مسأله را در مورد پازل یا جورچین به کار ببریم ولی در جورچین مسأله‌ای وجود ندارد. تنها کاری که ما باید در جورچین انجام دهیم این است که با دقت به قطعات نگاه کنیم و آن‌ها را جور کنیم و زمانی که این کار انجام شود مساله‌ای حل نمی‌شود، مشکلی رفع نمی‌شود و بل یک گرفتاری ناپدید می‌شود. یک سردرگمی ناپدید می‌شود. یک گیجی ناپدید می‌شود. به همین دلیل است که ویتگنشتاین می‌گوید: واژه مسأله (Problem) وقتی برای گرفتاری‌های (Difficulties) فلسفی به کار می‌رود، غلط استعمال شده است. این دشواری‌‌ها، مادام که به مثابه مسأله دیده می‌شوند، آزاردهنده و حل ناشدنی به نظر می‌رسند. (آبی، ۷۶) و بعد از این توضیح این جمله ویتگنشتاین احتمالا بهتر فهمیده خواهد شد که می‌نویسد: «فلسفه [...] نبردی است علیه سحری که شکل‌های بیان بر ما اعمال می‌کنند.» (آبی، ۴۷) ویتگنشتاین خود متوجه است که قیاس (analogy) میان آنچه وی فلسفه می‌نامد با آنچه پیش از وی فلسفه نامیده شده است ممکن است موجب سردرگمی و گرفتاری شود و اذعان دارد که در نامیدن و یا ننامیدن این تحقیقات به نام فلسفه فواید و مضراتی وجود دارد، یعنی ممکن است عده‌ای را به گمراهی بکشاند به همین دلیل است که ترجیح میدهد کاری را که به آن مشغول است یکی از وارثان موضوعی بداند که قبلاً «فلسفه» نامیده می‌شد. (آبی، ۴۹)

#امید_نادری

@PhilosophyCafe ♨️
#دو_بن_بست_فلسفی

در فلسفه به مرور شما یا باید به سمت مطلق گرایی میل کنید و یا نسبی گرایی. این ها دو ایده اصلی در فلسفه هستند که می توان گفت سایر نحله های فلسفی نیز به یکی از این ها گرایش دارند. در مطلق گرایی ما با امور افلاطونی و یا مواردی مشابه با آن سر و کار داریم که معنا را امری مطلق می داند و در نسبی گرایی هم با شکایت مطلق. هر دوی این ها در صورت باورمندی پیروانشان ما را با بن بست روبه رو می کنند. در مطلق گرایی جریان تاریخی بشریت ار حرکت باز می ایستد و امکان هرگونه خلاقیتی و معانی جدید از بین می رود و در نسبی گرایی نیز امکان هرگونه ارتباط و دانش از میان می رود. این دو دگم مانع از حرکت می شوند. هر چند زندگی با وجود این دو دگم همچنان جلو می رود و گوشش بدهکار آن ها نیست اما این دو دگم ما را دچار سردرگمی می کنند و گرفتاری های فلسفی بسیاری برای ما به وجود می آورند که باعث می شود فرد در دام آن ها گیر کند. اما با جور دیگه ای دیدن متوجه جنبه ای می شویم که بدون استدلال (بن بست استدلال) ما را نجات می دهد. با دیدن زبان به مثابه ابزار این امکان برای ما به وجود می آید که زبان را به شیوه ای نو درک کنیم. هر چند زبان چه ما این ویژگی را درک کنیم و چه نکنیم به راه خود ادامه خواهد داد، همانگونه که پیش از این نیز به راه خود ادامه داده بود. آنچه که ویتگنشتاین می گوید باعث می شود بتوانیم خلاقیت در زبان را درک کنیم. ویتگنشتاین برای کاربرد واژگان مرز تعیین نمی کند و نقش پلیس واژه ها را ایفا نمی کند و بل زمانی که ما دچار سردرگمی می شویم وارد می شود و تلاش می کند تا به ما کمک کند از این سردرگمی نجات پیدا کنیم. این کار نیز همیشه به شیوه یکسان انجام نمی شود چرا که شیوه یکسانی وجود ندارد. ویتگنشتاین خود از این موضوع تحت عنوان «نامتعیّنی» بیان می دارد: دشوارترین کار در اینجا این است: این نامتعیّنی را درست و تحریف نشده به بیان در آوردن. (PI, 356)

#امید_نادری

@PhilosophyCafe ♨️
🖋 در کشورهای بزرگ توسعه یافته، قوام امور به علم است. از علوم پایه و علوم مهندسی تا داروسازی و علوم پزشکی، از صنایع سبک و سنگین، صنایع کامپیوتر و نرم افزار تا تکنولوژی هوافضا، از معماری، مدیریت و آموزش تا تاریخ و زبان شناسی و... همه و همه در ذیل عنوان علم و دانش، حیات کنونی بشر را قوام بخشیده است.
در کشورهای در حال توسعه نیز خواست عمومی، نیل به علمی است که قدرت ایجاد کند. نسبت بین علم و قدرت آن قدر روشن است که کمتر مورد پرسش قرار می‌گیرد.

🖋️ به راستی علم می‌تواند از قدرت منفک باشد؟ شاید این پرسش برای آنان که هنوز روح و جانشان با فرهنگهای شرقی انس و آشنایی دارد پاسخی داشته باشد؛ مثلا بگوییم؛ "علم منشأ همه کمالات روحی و معنوی است"، "سعادت اخروی انسان در گرو علم و معرفت است"...
نیچه - که برخی وی را پرنفوذترین متفکر قرن بیستم می‌دانند- بنیان اصلی عالم جدید را "خواست قدرت" می‌داند. او به این دریافت خود چنان وسعت می‌بخشد که حتی اخلاق و ارزش و حقیقت را هم نمودی از "خواست قدرت" تلقی می‌کند. با این مبنا، علم نیز نتیجه "خواست قدرت" است.

📚 بخشی از مقاله "علم و قدرت"، نوشته رضا داوری اردکانی 📚

@philosophycafe
Philosophy Cafe ♨️
افلاطون عالم خارج را به دو نشئه منقسم گرفته است؛ یکی نشئه‌ی ظواهر که در معرض دثور و فنا و تغییر و تحول است و دیگر نشئه‌ای که مستقرّ افراد عقلانی و حقایق لایتغیر ازلی و ابدی است. او عالم محسوس را که مستقرّ افراد مشهود و ظواهر محسوس است عالم پدیدار می‌نامید…
با تمایز و جدایی تام و تمام بین نفس و بدن است که دکارت تجربه‌ی کوژیتو را دنبال میکند. در کتاب «اصول فلسفه» بخش اول ،اصل هشتم چنین میگوید:به نظرم بهترین راه شناخت طبیعت نفس٫ دانستن این مطلب است که نفس جوهری است به کلی متمایز از بدن زیرا تحقیق در اینکه ما که فکر میکنیم هیچ چیز جز فکر شک اندیش ما حقیقت یا حتى وجود ندارد چه هستیم آشکارا به این نتیجه میرسد که وجودِ ما را نیازی به امتداد ،شکل،واقع بودن در مکان یا چیز دیگری از صفات بدن یا جسم نیست و تنها دلیل وجود ما در اندیشه ی ماست.

او در اصل نهم در ادامه ی همین مطلب میگوید: منظور من از فکر، تمام آن چیزی است که در ما میگذرد و ما آن را بی واسطه در خودمان ادراک میکنیم به این دلیل نه وجود فقط فهمیدن و خواستن و خیال کردن، بلکه حس کردن نیز چیزی جز فکر و اندیشه نیست.


📚#پدیدارشناسی_هنر_مدرنیته(ص۹)
#محمدرضا_ریخته_گران

@PhilosophyCafe🔼
درمورد سرمایه‌ی بهره‌‌دار، این بازگشت سرمایه به نقطه‌ی آغازش جنبه‌ای کاملاً بیرونی پیدا می‌کند که از حرکت واقعی‌ای که شکل آن است گسسته شده است. شخص الف پولش را نه به‌عنوان پول بلکه به‌عنوان سرمایه خرج می‌کند. در این‌جا تغییری در پول ایجاد نشده است. فقط دست به دست شده است. استحاله‌ی واقعی آن به سرمایه فقط موقعی صورت می‌پذیرد که به دست شخص ب بیفتد. اما در نتیجه‌ی انتقال پول از الف به ب تبدیل به سرمایه شده است. بازگشت واقعی سرمایه از فرآیند تولید و گردش به دست ب انجام می‌پذیرد. اما برای الف، بازگشت به همان نحوی صورت می‌گیرد که واگذاری آن. پول مجدداً از ب به الف بازمی‌گردد. او به‌جای خرج کردن، پول را قرض داده است…

📚#فریفتاری_سرمایه‌ی_بهره‌دار
#کارل_مارکس
#تئوریهای_ارزش_افزوده
#ترجمه_علی_رها

@PhilosophyCafe💰
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سوال مصاحبه کننده از ژاک دریدا:
«اگر بخواید یک مستند ببینید، مستندی درباره‌ی فیلسوفی مثلا هایدگر، کانت یا هگل، دوست دارید توی اون مستند چی نشون داده
بشه؟»
🗯 ۸ تیر ۱۴۰۳ انتخابات ریاست جمهوریه. حضور محمود احمدی‌نژاد توی این دوره از انتخابات، احتمالا تأثیر و اهمیت سیاسی خاصی نداره؛ چون به احتمال زیاد رد صلاحیت خواهد شد. اما به نظرم اهمیت فرهنگی و اجتماعی داره. من توی روزهای اخیر با افراد زیادی مواجه شدم که این جمله از دهنشون خارج شد: «من رأی نمی‌دم، ولی اگه احمدی‌نژاد تأیید صلاحیت بشه بهش رأی میدم». سوالی که برای من پیش میاد اینه که چرا احمدی‌نژاد تا این حد محبوب شده توی بخش‌های زیادی از جامعه ایران. وقتی به سابقه این دوستانم که امروز از احمدی‌نژاد دفاع می‌کنن نگاه می‌کنم، مسئله حتی عجیب‌تر میشه: یکی‌شون سلطنت‌طلبه؛ اون یکی سال ۸۸ توی ستاد کروبی فعالیت می‌کرده؛ یکی دیگه اصلا موقع ریاست جمهوری احمدی‌نژاد سنی نداشته که بخواد یادش بیاد؛ یکی‌شون هم که تا پارسال می‌گفت «اینا توی ۴۵ سال گذشته هیچ کاری برای ایران نکردن».

🗯 عموما (و نه همه) آدم‌هایی که امروز به شدت از احمدی‌نژاد دفاع می‌کنن، دانش سیاسی بالایی ندارن؛ منتها احمدی‌نژاد رو فردی متفاوت با بقیه سیاستمدارها می‌دونن. خب سوال اینه که چرا چنین تصویری از احمدی‌نژاد شکل گرفته؟ من یادمه که سال‌های پایانی ریاست جمهوری احمدی‌نژاد، تصویر احمدی‌نژاد توی جامعه ایران، یه تصویر منفور بود؛ مثل خیلی از رییس‌جمهورهای دیگه در سال‌های پایانی‌شون. امروز چی شده که این فضا عوض شده و حالا گویی خیلی جاها صحبت از احمدی‌نژاد هست؟
به نظرم سه تا عامل میشه برای این محبوبیت احمدی‌نژاد ذکر کرد. عامل اول بعضی از سیاست‌هایی هست که توی دوره ریاست‌جمهوری احمدی‌نژاد اجرایی شد که عموما به طبقات پایین جامعه خدماتی رسوند؛ مثلا مسکن مهر.

🗯 عامل دوم به نظرم بخشی از شخصیت احمدی‌نژاده که اون رو با سیاستمدارهای رسمی متفاوت می‌کنه؛ به طور خاص لحن و ادبیات احمدی‌نژاد با عرف سیاست همخونی نداره. عباراتی مثل «خس و خاشاک» (در توصیف معترضان انتخابات ۸۸)، «ممه رو لولو برد» (در مورد فشارهای کشورهای غربی به ایران)، «یک کلمه از مادر عروس» (در مورد هیلاری کلینتون)، «همه‌ش کشک... هی میگن ابرقدرت، زکی» (در واکنش به حرف‌های وزیر خارجه فرانسه)، «این آدم مثل هلو می‌مونه، آدم می‌خواد بخوردش» (در توصیف کامران باقری لنکرانی، وزیر بهداشت) و غیره. احتمالا ما شبیه به چنین جملاتی رو از ابراهیم رییسی، حسن روحانی، محمد خاتمی، اکبر هاشمی رفسنجانی و حتی وزرای این دولت‌ها هم نشنیدیم.

🗯 اما عامل سوم که به نظرم مهم‌ترین علت جذابیت احمدی‌نژاد رو برای بخش‌هایی از جامعه ایران می‌سازه اینه که احمدی‌نژاد خودش رو به صورت اپوزسیون تعریف می‌کنه؛ گویی اون خارج از دایره قدرته و در طرف چیزی مبهم و نامعلوم به اسم «ملت ایران» هست و بقیه سیاستمدارها در طرف قدرت سیاسی قرار می‌گیرن. احمدی‌نژاد در دوره اول ریاست‌جمهوری خودش رو در تضاد با هاشمی (که اون زمان نماد نظام محسوب می‌شد) تعریف کرد. بعد از سال ۸۸ احمدی‌نژاد خودش رو در تضاد با برادران لاریجانی تعریف کرد که دو تا از اون‌ها ریاست دو قوه رو بر عهده داشتن. اما بعد از سال‌های ۹۶ و ۹۷ گویی دیگه کسی وجود نداشت تا احمدی‌نژاد بتونه در مقابل اون اعتراض کنه تا شخصیت معترض از خودش به نمایش بذاره، جز یک نفر: آیت‌الله خامنه‌ای.

📢 مسئله‌ای که من با این فیگور «اعتراضی» احمدی‌نژاد دارم اینه که بخش‌های زیادیش «فیک» هست. تصور خیلی از طرفدارانِ امروز احمدی‌نژاد اینه که اگه احمدی‌نژاد رییس‌جمهور بشه، خیلی از فسادها رو افشا می‌کنه و لو میده؛ غافل از اینکه خیلی از فسادهای بزرگ در دوران ریاست‌جمهوری احمدی‌نژاد رخ داد و اون هم افشای خاصی انجام نداد در موردشون. من نمی‌خوام بگم احمدی‌نژاد به خاطر اون فسادها مقصره، چون فساد مالی رو توی ایران پدیده‌ای فردی نمی‌دونم، بلکه ساختارها آدم‌ها رو هل میدن به سمت فساد و فرد یا افراد نمی‌تونن جلوی فساد رو بگیرن. مسئله من اون بت‌سازی‌ای هست که از احمدی‌نژاد شده که گویی ورود دوباره‌ش به عرصه قدرت سیاسی، بخش‌های قابل‌توجهی از این فساد رو از بین می‌بره. به نظرم چنین تصویری از احمدی‌نژاد همون‌قدر واقعیت داره که تصویر چهره آیت‌الله خمینی در ماه! راست‌ میگن که تاریخ تکرار میشه؛ اما گویی هربار با لباسی جدید.

نقد و نظر: @Ali_soltanzadeh
«این منم، جَوونِ گفتمان خنثای اعتدال؛ نوجوون هشت سال شوم احمدی‌نژاد؛ قربانی شرق و تحجر، غرب و استعمار؛ ساکن این اروپای آب‌زیرکاه» (بشنو / بهرام نورایی)

@philosophycafe
به نظرم ارزش یک بار دیدن رو داره
🖋 در زمان ما وضع علم در کشورهای شمال و جنوب کاملا متفاوت است. در کشورهای شمال نسبت علم و قدرت کاملا روشن است و آنها علی رغم بحران‌های مختلف در عرصه های اجتماعی، سیاسی و فرهنگی در جهتی که حدود 400 سال پیش اتخاذ کرده اند، راه خود را طی کرده و می‌کنند.
اما کشورهای جنوب هنوز درگیر مسائل روزمره خود هستند و پرسش‌هایی مانند نسبت "علم و قدرت" حتی نزد نخبگان و دانشمندان درجه اول آنها چنان که باید مطرح نشده است.

🖋️ گویی که دانشمندان کشورهای جهان سوم علم را قدرت تلقی نمی‌کنند و از فعالیت‌های علمی و پژوهشی خود نمی‌توانند قدرت و توسعه استخراج کنند. اکثر رشته های علمی و تحصیلی در دانشگاه‌ها و مدارس این کشورها هم دایر است، ولی چرا نمی‌توانند از این فعالیت بهره شایسته و موردانتظار بگیرند؟ شاید قدم اول برای رسیدن به وضع اجتماعی مطلوب، توجه به وضعیت علم در کشور است. آیا در کشور ما به درستی در مورد وضعیت علم اندیشیده شده است؟ فعالیت‌های علمی و پژوهشی دانشمندان، پژوهشگران و دانشجویان ما چه هنگام به بار می‌نشیند؟ چه هنگام علم، مولدِ قدرت و توسعه خواهد شد؟

📚 بخشی از مقاله "علم و قدرت"، نوشته رضا داوری اردکانی 📚

@philosophycafe
🖋 یکی از اصول تاریخی که مدتها مقبول بوده و سپس مورد چون و چرا قرار گرفته و در عالم بحث و نظر تقریبا از اعتبار افتاده است، اصل موجبیّت تاریخی و سیر خطی استکمالی تاریخ است. این اصل در فلسفه ها و در علوم انسانی معاصر صرفا یک جایگاه تاریخی دارد. اکنون دیگر آراء و نظرهای پوزیتیویستی و ناتورالیستی و ماتریالیستی نیز که کم و بیش با اصل موجبیّت سازگار بودند، وجهه و جلوه خود را از دست داده اند؛ اما این همه بدان معنی نیست که هیچ چیز از این اصل در ذهنها و به خصوص در فکر و جان مردم جهان توسعه نیافته رسوخ نکرده و باقی نمانده باشد.

🖋️ توجه کنیم که نظر و رأیی در تاریخ ظهور می‌کند و آثاری بر آن مترتب می‌شود و به عبارت دیگر ‌شاخه آن رأی و نظر ثمر می‌دهد و سپس خشک می‌شود؛ اما پس از آنکه خشک و بی ثمر شد ممکن است هیزمش در خانه دیگران افتد و گاهی شاید آتشی شود که خانه و خانمانشان را بسوزد. اقوام توسعه نیافته هنوز بی آنکه بدانند گرفتار این اصل اند که علم و تکنولوژی جدید کمال تاریخ بشر است و سیر قهری تاریخ می بایست به همین جا برسد و اگر بعضی از اقوام نتوانستند به مرحله توسعه علم و تکنولوژی دست یابند، قدرت‌های استعماری مانع شده اند.

📚 بخشی از مقاله "علم و توسعه"، نوشته رضا داوری اردکانی 📚

@philosophycafe
یکی از شعرا پیشِ امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او بَرکنَند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت. سگان در قفایِ وی افتادند. خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند، در زمین یخ گرفته بود، عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم! از من چیزی بخواه. گفت: جامهٔ خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی.

امیدوار بوَد آدمى به خیر کسان
مرا به خیر ِتو امید نیست، شر مرسان

سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی بر او مزید کرد و درمی چند.

#گلستان_سعدی
#باب_چهارم_درفوایدخاموشی

@PhilosophyCafe👣
🗯 یه کتاب سه جلدی به اسم "نقد فرهنگ توسعه نیافتگی" هست که بعضی مقالات رضا داوری اردکانی توی این کتاب جمع آوری شده. اینجا در مورد جلد اول این کتاب نوشتم. عنوان فرعی جلد دوم اینه: "علم، سیاست و تاریخ". داوری توی این مقالات در مورد جهان توسعه نیافته و به خصوص ایران نوشته. برخلاف تصور رایج، کشورهای توسعه نیافته عاشق سنت یا مخالف توسعه نیستن. همه این کشورها در آرزوی توسعه هستن. ولی هر کاری میکنن، فاصله شون با جهان توسعه یافته بیشتر میشه. مثلا ایران کلی دانشگاه و موسسه پژوهشی داره، بعضی از این دانشگاه‌ها هم رتبه های خوبی توی تولید مقالات دارن. ولی اینها باعث توسعه یافتگی ایران نشدن.

🗯 توی این کتاب مقاله ای هست به اسم "علم و جامعه". علم یکی از ابعاد مهم توسعه یافتگیه. داوری معتقده ما همچنان علم مدرن رو نمی‌شناسیم. یعنی چی که علم مدرن رو نمیشناسیم؟ مگه ما با خیلی از نظریات مهم علم مدرن مثل جهان کوپرنيکی، تکامل داروینی، مکانیک کوانتوم و غیره آشنا نیستیم؟ و مگه علم مدرن مجموعه این نظریات نیست؟ پس این حرف یعنی چی که ما علم مدرن رو نمی‌شناسیم؟ مشکل اینه که نگاه ما به علم انتزاعیه و کمتر به ارتباط بین علم و جامعه خودش و شرایط تاریخیش توجه کردیم. به خاطر همین هم همچنان درگیر روش شناسی علم مدرن هستیم.

🗯 خیلی از افراد تصور میکنن که علم مدرن مجموعه ای از ویژگی های روش شناختی ثابت داره: ابطال پذیری، تکرارپذیری، تأیید تجربی و روش هایی از این دست. این دوستان اطلاع ندارن که بسیاری از قهرمانان علم مدرن از طرف مخالفانشون با این اتهام روبه رو میشدن که دقیقا همین ویژگی های روش شناختی رو رعایت نکردن. به نظرم بحثهای روش شناختی بیشتر به درد دعواهای ایدئولوژیک میخوره و کمکی به شناخت علم مدرن نخواهد کرد. نیم نگاهی به بحثهای علم پژوهان هم ما رو به چنین نتیجه ای میرسونه.

🗯 توی فضای فکری اروپا و آمریکا متفکران جدی ای هستن که به بحث روش اهمیت نمیدن؛ توی آمریکا کوهن و فایرابند و رورتی، توی فرانسه کوایره و فوکو، توی آلمان هم گادامر. حرف این متفکرها این نیست که دانشمند باید از قواعد روش شناسی سرپیچی کنه، بلکه بحثشون اینه که علم با روش به وجود نمیاد. ما به اشتباه تصور می‌کنیم که آشنایی با نظریات علمی و روش شناسی علمی، ما رو با علم مدرن آشنا میکنه. در حالی که برای فهم علم مدرن باید ببینیم که این علم توی چه شرایط تاریخی بسط پیدا کرد. علم در نهایت یه نهاد اجتماعیه و نمیشه اون رو خارج از ظرف جامعه و تاریخ فهمید.

📢 از طرف دیگه، حاکمیت هم فهمی از علم مدرن نداره. حاکمیت به علوم انسانی و اجتماعی با عینک امنیتی و جاسوسی نگاه میکنه. حاکمیت تصور میکنه علوم انسانی و اجتماعی رو یه عده بدخواه و بی دین با قصد و نیت نشستن و تأسیس کردن. ادامه همین تفکر خام و سطحی اینه که "پس ما هم بیایم یه عده باتقوا و دیندار رو دور هم جمع کنیم و علم دینی تولید کنیم". نمیشه که جامعه رو توسعه نیافته بدونیم، ولی حکومت رو از این نقد مبری بدونیم. جامعه و حکومت در یه سطحن. حکومت چون شناختی از جامعه جدید و عکس العملهاش نداره، با دیدن هر موجی توی جامعه که بر وفق انتظاراتش نباشه، این سوال براش مطرح میشه:" دولت‌های اسرائیل و آمریکا و عربستان چقدر هزینه کردن توی این مسیر که این اتفاق افتاد و با کیا توی کشور ارتباط داشتن؟"!

نقد و نظر: @Ali_soltanzadeh
"یه خبر ترسناک واسه همیشه شوم؛ شما تازه زدید وسط رویه پوچ؛ این آخرین وسوسه سرودمه به زنده ها؛ لا بَرده های مُرده یه عفونت اجتماع" (آخرین وسوسه / سورنا)

@philosophycafe
🗯 توی نمایشنامه "افرا"، افرا یه دختر حدودا بیست ساله ست که معلمه. توی محله افرا اینا یه دوچرخه ساز مغازه داره که عاشق افرا شده. توی قسمتی از نمایشنامه دوچرخه ساز داره برای مخاطبهای نمایش، عشق خودش به افرا رو توضیح میده. طبقه فرهنگی دوچرخه ساز و افرا متفاوته و به خاطر همین خیلی به هم نمیان. به همین دلیله که وقتی داره برای مخاطبها تعریف میکنه عشقشو، فکر میکنه بعضی‌ها بهش می‌خندن و سریع میگه "نیشها بسته". بخشی از توضیحات دوچرخه ساز رو ببینیم:

🖋 دوچرخه ساز: خواب دیدم دوستم داره! بر شکّاک لعنت؛ نیشها بسته! جان عزیزم اگه خواسته باشین پِکّی بزنین- دِ ببخشیندا؛ اونی که چپه خواب زنه!... چی بود این سوپر شیش دهنه مال من بود؟ اول همون جا دیدمش. آب نبات کشی و دفتر میخرید واسه جایزه شاگردهاش. چرا هی خوابشو میبینم؟ آق زینال میگه ترمز بریدی پسر، نیفتی تو چاله! آق زینال راست میگه؛ ولی مگه دست منه؟ از وقتی اون روز کج کرد اومد واسه برادره دوچرخه قیمت کرد و رفت نفهمیدم چی شد که یکهو دیدم - دیدم- آخه ناسلامتی به ما میگن مرد!

🖋 خداییش تا اون روز مردی رو که زبونش بند بیاد یه پول سیاه بالاش نمی‌دادم! دِ آخه به همین آسونی؟ خودم هنوز سر جمع نشده بودم که همسایه روبرویی ها بو برده بودن. همین سلمونی و تابلونویسی و مردونه دوز؛ قصاب و نونوا که جای خود! هفته نشده پشت شیشه بندی هاشون به صف منتظر بودن طرف کی رد میشه بسُکن دل غشه ما رو ضفط کنن!... از همه بالاتر فکری ام چرا همه فهمیدن و خودش نه! شاید تو این خیطها نیست. گاسم خبر از خاطرخواهی نبرده! بشمار! بیتر از اینه که حواسش پی هر کس و ناکسی باشه! اما نکنه ما به چشمش نمی آییم؟ به خدا میرنجم ازش. نیاد اون روزی که برنجم از تو! به خدا خون زد به سرم!

📚 بخشی از نمایشنامه "افرا"، نوشته بهرام بیضایی 📚

@philosophycafe
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با سلام و درود

به زودی موسسه علمی و تاریخی آتوسا با همکاری روزنامه آسیا (آسیا نیوز ایران) سلسله نشست‌هایی ذیل عنوان «ایران کجاست؟» با مدیریت و اجرای امین داودی برگزار خواهد کرد.

این سلسله نشست‌ها در تلویزیون اینترنتی و وب‌سایت روزنامه آسیا و شبکه‌های اجتماعی موسسه علمی و تاریخی آتوسا منتشر خواهد شد.

موسسه آتوسا از اساتید و دانشجویان دکتری در رشته تاریخ و علوم انسانی که دغدغه ایران و هویت ایرانی را دارند، دعوت به همکاری به عمل می‌آورد. لطفاً موضوعات مورد علاقه خود را برای ما ارسال بفرمایید.

ویدئو بالا را مشاهده بفرمایید و برای دوستان خود ارسال کنید.

ایمیل: [email protected]
آیدی تلگرام:
@Amin_sbu

موسسه علمی و تاریخی آتوسا
آسیا نیوز ایران

🆔 @atusa_sbu
2024/06/18 09:52:57
Back to Top
HTML Embed Code: